💞💞💞
#داستان_ایل_آی
به قلم پاک #یاس
لبخندی در ظاهر برای آیسو زدم
دلم برای این دخترک دل نازک میسوخت
آیسو رفیق روزهای سخت این ایلای من بوده
برام تعریف میکرده چطور باهم تو فروشگاه و کافه ی کسرا کار میکردند
هر بار که میگفت پشت قفسههای فروشگاه پتویی روی سرامیک سرد کف فروشگاه میانداخت و آیسو اونجا میخوابید دلم میسوخت برای این حجم از تنهایی و غریبیش
ایلای که شایستگی یک زندگی با آرامش و آسایش را داشت حقش بود که تا آخر عمرش آسوده باشه
ولی از حکمت خداوند سر در نمیآرم که چرا دوباره اینجور شده
بچههاش اینجور تنها ماندهاند
و خودش وای خودش....
حتی فکر اینکه ایلای دیگر در این دنیا نباشد منو نابود میکرد
سرم رو از فکرهای جورواجوری که به ذهنم میومد و نمیگذاشت در هیچ زمینهای تمرکز داشته باشم تکان شدیدی دادم
صدای زنگ در اومد و مطمئناً عمه آیسو بود
و بیخود نبود که من آن همه استرس داشتم
حرفی که معصوم خانم برای گفتنش اومده بود چنان همه ما رو غافلگیر کرده بود توان هیچ حرکت و حرفی نداشتیم
سعیده خانوم در رو باز کرد
آیسو کنار آیدین رفته بود و خواهرانه مواظب آیدین بود
لحظهای از دیدن محبت خواهرانهاش آه کشیدم
که چقدر ایل آی نگران روابط آیسو و آیدین بود
الان کجا بود که ببینه آیسو چطور بعد از نبود او هوای آیدین رو داره و برای برادرش مادری میکنه
معصوم خانوم همراه مادرش که به خاطر بیماری لاغر شده بود و همراه شوهرش آرام آرام به سمت خونه میومند
فاطمه کنارم وایساد و خیلی آروم طوری که آیسو نشنوه گفت
_محمد اون خانم خیلی شبیه الایم بود
مشخص بود که برای ایلای بینهایت دلتنگ است
مثل خودش بیانرژی و ناراحت گفتم
_خیلی اگه میدیدیش کپ میکردی
شبیه خواهر بود
بیشتر از آیناز شبیه ایلای بود
مهدی آرام گفت
_ کاش پیش آیسو نمیگفتی
سرم را از تاسف تکون دادم
.
و صدای سلام حسین آقا همسر معصوم خانم رو شنیدم....
🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌
لینک پارت اول
https://eitaa.com/Mgbaely/82323
❤️پارت روزهای تعطیل در کانال دوستانه ها❤️
لینک دوستانه ها
https://eitaa.com/chslesh1402
لینک کانال
https://eitaa.com/Mgbaely
🌺
🍃🌺🍂
🍂🍃🌺🍂🍃🌺
❤️🍂🍃🌺🍂🍃🌺🍂🍃🌺🌺