دوستانه‌ها💞
#ثریا دلم میخواست جون و جسم داشتم تا جواب اونم میدادم ولی جونی تو تنم باقی نمونده بود نادر به بابا
🍃🍃🍃🌸🍃 بعدشم گفت این شما و این زندگی که ساختید و گذاشت و از خونه بیرون رفت مامان رو به ناصر گفت خوب کردی حالا؟ درست شد اینجوری که زندگیشو خراب کردی ؟ناصر گفت غلط کرده مردیکه بزارید بره ،ثریا پاشو بیا بریم خونه خودم زندگی کنیم گفتم من خودم از پس خودم برمیام برو ناصر من جایی نمیام خونه خودم میمونم مامان با اخم گفت چشمم روشن باشه یه زن تنها حامله تو این خونه بمونی که چی بشه ؟گفتم که شوهرش بیاد و بگیرتش زیر مشت و لگد شاید خدا خواست و زیر دست و پاش مرد. عمو و زن عمو اصرار کردن که باید بیای خونه ما ولی من پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم خونه خودم راحت ترم، مامان اون شب با راضیه موندن و از روزای بعد گهگاهی راضیه خونه من بود و گاهی بی‌بی میومد از رفتن محمدرضا دو ماه گذشته بود و انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین گهگاهی دلتنگش میشدم ولی یادم که میفتاد باهام چیکار کرده آرزو میکردم دیگه هیچوقت برنگرده از دور وبر شنیده بودم که محمدحسین دوباره برگشته و یه مطب بزرگ تو مرکز شهر زده که همونجا تخت گذاشته و مریضا رو مداوا می‌کنه ،مدام با خودم فکر میکردم یعنی زندگی با محمدحسین چه رنگی میشد؟ خودمو دلداری میدادم و میگفتم اونم یکی میشد مثل شوهر خودم ولی روزی نبود که به بودنش کنارم فکر نکنم وقتی شیش ماهم شد کم کم شکمم بالا اومد ،ذوق میکردم واسه بچه ای که تو شکممه. آرزو میکردم دختر نباشه که مثل من سیاه بخت و ناچار نشه شیش ماه بودم که یه شب صدا از تو حیاط شنیدم ترسیده بودم بی‌بی رو صدا کردم و گفتم ببین کی تو حیاطه ،چادر رو سرش انداخت و رفت دیدم محمدرضا اومد داخل بهم سلام داد رومو ازش برگردوندم نشست جلوی پام و گفت ثریا ازم دلچرکی نباش بزار دوباره زندگی کنیم 🌼🌼🌼🌼🌼