🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
محمدحسین که اومد دنبال مامان تا ببرتش خونه جدید نشونش بده ،مامان خاله رو هم خبر کرده بود .
خاله تا چشمش به محمدحسین افتاد پاشد و دعا خوند و رو صورتش فوت کرد گفت ماشالا به قد وبالات چقدر آقایی ، خدا رو شکر که خیالم از بابت ثریا راحت شد بعدشم رو کرد به بیبی و گفت اسپند دود کن .
مامان هی اشاره میکرد که مثل ندید بدیدا نباش ولی فایده نداشت و خاله هی به محمدحسین نگاه میکرد و میگفت خدا حفظت کنه پسرم چقدم برازنده ای
مامان لباسشو پوشید و گفت تا بریم خونه رو ببینیم محمدحسین دوباره با همون لبخند همیشگی گفت میگم امکانش نیست که ثریا خانم بیان و خونه رو بپسندن؟ هرچی باشه ایشون میخوان تو این خونه زندگی کنن
مامان اخماشو توهم کشید و میخواست جواب بده که خاله گفت چرا نشه این حرفا چیه ما به شما اطمینان داریم بعدشم خودمونم که همراهتون هستیم دیگه . محمدحسین خندید ،قند تو دل من آب شد ،سرشو پایین انداخت و گفت پس من میرم تو ماشین منتظر شمام
مامان گفت رفتیم اونجا از خونه زیاد تعریف نکنید هرچی هم که اعیونی بود بازم یه عیب و ایرادی روش بزارید فکر نکنن ندید بدیدیم یه وقت ما .
سوار ماشین شدیم مامان جلو نشست و من و خاله عقب نشسته بودیم به خونه که رسیدیم محمدحسین در زد و طلا درو باز کرد با دیدن من خندید و بغلم کرد پشت سرش مامان طلا و نامادری محمدحسینم اومدن.آب و قرآن آورده بودن وارد خونه که شدیم مامان یه لبخند از سر رضایت زد و به خونه نگاه کرد .
یه خونه دوبرابر عمارت خودمون بود نمای سفالی و درختایی که دور تا دور خونه بودن و خشک شده بودن،مامان خواست اشکال رو خونه بزاره که گفت آقا محمدحسین این دختر ما به باغ و عطر گل عادت کرده این خونه چرا اینجوریه ،چرا درختاش خشک شده ؟
محمدحسین گفت همین فردا چند نفر میارم درختا رو از خاک دربیارن و جاش نهال جدید بکارن حالا از خونه خوشتون اومده؟ مامان گفت چی بگم والا بدین این حوضم یه دست رنگ بزنن اینجوری خاک و خولی شده آدم دل چرکی میشه از خونه، مامان هرچی میگفت پشت سرش محمدحسین میگفت چشم .
وارد خونه شدیم کچکاریای سبز رنگ و دیوارای آبی کم رنگ بودن، یه لحظه چشامو بستم و به بچه هایی فکر کردم که تو این خونه قراره بخندن و باهم بازی کنن
خاله اومد زد تو پهلومو و گفت مامانت حواسش نیست برو رو ایوون با این پسره یکم خوش و بش کن ماشالا خیلی برازندس از همین نگاه اول مهرش به دل من افتاد . رفتم تو ایوون و به محمدحسین نگاه کردم گفتم باورم نمیشه ، خندید و گفت مثل خواب میمونه برای من.
وقتی برگشتیم خونه از ماشین پیاده شدیم که روبروی خونه راضیه رو دیدم
🌼🌼🌼🌼🌼