دوستانه‌ها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا آخرش هیچکس حریف شکر نشد و عروسی خونه شکر برگزار شد ،هر کس میومد تو خونه با تعجب به خ
🍃🍃🍃🌸🍃 صبحونه رو که خوردیم به هادی گفتم نمیری سرکار؟ بالشت کشید زیر دستش و گفت نه نمی‌رم کی روز اول عروسیش رفته سرکار که من برم ، یه جور خاصی بهم نگاه کرد و گفت اینهمه ناز کشیدم بزار چند روزی فقط کنار تو باشم روز بعد خانم جان ناهار دعوتمون کرده بود ، مهناز و ناصر و نادرم اومده بودن مامان به نادر گفت چرا زنتو نیاوردی؟ نادر گفت بیارمش اینجا هم اوقات شکر تلخ میشه هم شما انقد به سیمزار حرف میندازین که اوقات اونم تلخ میکنید مامان گفت حداقل رضا رو میاوردی ببینمش دلم براش تنگ شده ، مهناز مدام واسه حرفای مامان چشم و ابرو میومد . یه ساعتی گذشته بود و سر و کله شکر پیدا نبود ، مامان مثل تازه عروسا شده بود مدام دور هادی بود و از دیدن هادی لپاش گل میفتاد . کنار هادی نشسته بود و براش پسته مغز میکرد نادرم چپ چپ به مامان نگاه میکرد .یکم که رد شد همه مشغول حرف زدن شدن و بابا هم کنار هادی نشسته بود و مشغول حرف زدن باهم بودن ، بابا رو نگاه میکردم که گرم حرف زدن با هادی بود .در خونه رو زدن مامان گفت حتما شکر اومده ، بی‌بی رفت و صدای تعارف میومد وقتی اومدن دیدیم اسما سادات و خاله و شوهرش اومدن .اسماسادات هادی رو بوسید و گفت شکر کجاست ؟ مامان که صداشو شنید گفت نمی‌دونم والا زن داداش انگار نه انگار تا دیروز تو این خونه زندگی می‌کرده خانم انقد چادرش سنگین شده که پیداش نیست.همه نشسته بودن هوا کامل تاریک شده بود که شکر اومد ، رو بنده نزده بود و رو صورتش آرایش بود . مامان تا شکر دید اخماش رفت توهم ، نادر با اخم به شکر نگاه میکرد همین که شکر رفت سمت آشپزخونه نادرم پاشد و رفت دنبالش .از ترس این که ابرو ریزی نشه منم دنبالشون رفتم صدای نادر میومد که گفت شکر کجا بودی که این وقت اومدی ؟ شکر داشت پولکی میخورد با دهن پر و بی اعتنا جواب داد جایی کار داشتم ، نادر صداشو برد بالا و گفت کجا کار داشتی که بزک دوزک لازم داشته فکر می‌کنی پاشدی رفتی واسه خودت خونه ساختی اختیارتم دست خودته ؟ هادی اومد و گفت چیشده ثریا؟ هنوز میخواستم جواب بدم که صدای نادر بالا تر رفت که گفت شکر بعد این ببینم بدون رو بنده پاشدی رفتی اینور اونور و خودتو واسه مردای غریبه هفت قلم آرایش کردی میزنه به سرم ، فکر کردی من ناموس حالیم نیست؟ هادی رفت داخل آشپزخونه و گفت شکر اینجا چیکار می‌کنی بیا برو بیرون خوبیت نداره پشتت حرف در میارن ، بعدشم رو کرد به نادر و گفت شکر خودش مرد داره که مواظب باشه کجا میره و کجا میاد تو کلاه خودتو سفت بچسب که حرف خونت نیفته تو کوچه و بازار . نادر گفت زن من از برگ گلم پاک تره . 🌼🌼🌼🌼