دوستانه‌ها💞
#ثریا مدام تو خودش بود و زیاد باهام حرف نمی‌زد کم کم هفته ای یکی دو روز ناهار نمیومد خونه ، وقتی ه
🍃🍃🍃🌸🍃 رفتم پیش عبداله و گفتم سایه به سایه میری دنبال هادی و به هیچکس حرفی نمیزنی ، عبداله رفت دنبال هادی و نزدیک ظهر بود که اومد یکم این پا و اون پا کرد و گفت رفتم دنبال آقا هادی ، گفتم خب بعدش چیشد؟ گفت راستشو بخواین تا ظهر که پیش کارگراش بود بعدش راه افتاد من فکر کردم میخواد بیاد خونه ولی رفت یه خونه دیگه ای یکی دو ساعت اونجا بود منم دیگه اومدم بهتون بگم.گفتم عبداله خونه رو بلدی ؟ بیا منو ببر ، عبداله گفت با این وضعیت درست نیست ثریا خانم بزارید برم به پرگل خانم بگم داد زدم حرف نزن چیزی که میگم گوش بده . لباس پوشیدم و راه افتادم خدا میدونه تو راه چقدر نذر و نیاز کردم که اشتباه فهمیده باشم ،وقتی رسیدیم در خونه رو زدم و یه دختر بچه درو باز کرد بدون اجازه وارد خونه شدم و هادی رو دیدم که یه پسر بچه رو پاشه ، متوجه من نشد ولی من تمام حواسم پی زنی بود که داشت بهم نگاه میکرد ، یه دختر جوون بود که موهاش تا رو شونش بود و با دیدن من چشماش علامت تعجب شده بود هادی متوجه من شد و گفت ثریا اینجا چیکار می‌کنی ؟ داد زدم تو هم یه ه..رزه ای ، گریه میکردم و خودمو میزدم میگفتم خدا منو ذلیل کنه که گول تورو خوردم توهم یکی بودی مثل محمدرضا، خودمو به زمین و آسمون میزدم و هادی حریف داد و فریادم نبود . یهو هادی محکم زد تو گوشم و گفت ثریا یه لحظه ساکت شو ببین می‌خوام چی بگم خفه خون گرفته بودم ، آروم هق هق میکردم که هادی اومد و گفت ثریا بشکنه دستم گریه نکن اینجوری . دستشو پس زدم که اون زنه یه لیوان آب آورد داد دست هادی ، هادی آب جلوم گرفت و گفت بگیر بخور تا برات بگم ، سرمو پایین انداخته بودم و تو خودم هق هق کردم . هادی با یه صدای غمگینی گفت ثریا منو اینجوری شناختی ؟ اینکه نپرسیدی و یه طرفه به قاضی رفتی ؟ دستشو آورد جلو و سرمو آورد بالا و گفت معصومه خواهرمه ، خواهر ناتنیم . دختر همون مردی که مادرم به خاطرش منو ول کرد و رفت ،با ناراحتی گفت معصومه رو هشت ساله شوهر دادن به یه پیرمرد ، و خودشون رفتن از اینجا . با ناراحتی گفت معصومه شوهرش مرده ، همش هجده سالشه به زور تونسته منو پیدا کنه و به من پناه آورده ، چرا فکر کردی من بهت خی.انت میکنم ثریا ؟ مگه تو چی کم داری ؟ گفتم چرا زودتر بهم نگفتی ؟ هادی با ناراحتی گفت اسماسادات اگر بفهمه اومدم سراغ فک و فامیل مادرم خون به پا می‌کنه . معصومه دماغشو بالا کشید و گفت ثریا خانم تورو خدا ببخشید اوقات شما رو تلخ کردم ، ادم بی کس ناچاره ثریا خانم ، خدا هیچکس بی پناه نکنه . 🌼🌼🌼🌼🌼