.🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
بچه های ما هم مادر داشتن هم پدر ، نادر میخوای چیو ثابت کنی؟ خودتو بیشتر از این از چشم بچه هات ننداز.
دیگه صدایی نشنیدم و بعدش بابا و خانم جان رفتن . از اتاق که اومدن بیرون دوباره چشمای اشکی مامانو دیدم .
مامان گفت مهزاده از حرفای بابات سهراب چیزی نفهمه حوصله دعوا و داد بیداد ندارم .
عمه واسه این که فضا رو عوض کنه داشت از این که روز خواستگاری چی بپوشم حرف میزد ، بعدش گفت میگم این آقا فرامرز باباش میاد؟ زشت نباشه نادر تو خواستگاری نیست ، میخوای من برم باهاش صحبت کنم که بیاد ؟
مامان گفت نمیخواد ثریا اونا ته و بالای زندگی ما رو میدونن بزار پسرشون بیاد ، سهراب ببینه اون نظرشو بگه بعدش ببینیم چی میشه .
چند دقیقه بعد سهراب اومد ، از اولی که اومده بود یه گوشه نشسته بود به من نگاه میکرد و میخندید آخرش طاقت نیاوردم و گفتم سهراب واسه چی اینجوری میخندی؟
خندید و گفت دارم فکر میکنم یهو بردنت روز بعد پست نیارن بگن ما اینو نمیخوایم . عمه گفت از خداشم باشه دختر به این خوبی ، تو شهر لنگش نیست . سهراب خندید و گفت اونی که تو شهر لنگش نیست منو نه این ، مامان با ذوق به سهراب نگاه میکرد و لبخند میزد .
سهراب روز خواستگاری از صبح دوسه دست لباس عوض کرد و هی میرفت جلوی آینه مامان میخندید و میگفت کی باشه واسه پسرم برم خواستگاری .
فرامرز و خانوادش دقیقا سر وقتی که گفته بودن اومدن خونمون ، سهراب میگفت فکر کنم پشت در بودن تا راس ساعت در بزنن .
فرامرز یه پسر شیک و اتو کشیده بود ، از همون نگاه اول به دل مامان و سهراب نشست . وقتی وارد شد یه سلام به من کرد و سرشو پایین انداخت و تو صحبتاش با سهراب و مامان دیگه به من نگاه نمیکرد .
وقتی حرفا تموم شد فرامرز رو کرد به سهراب و گفت میخواهم اگر اجازه بدین در حد پنج دقیقه با خواهرتون صحبت کنم ، مامان اخماش توهم رفت و میخواست حرف بزنه که سهراب گفت مهزاده جان آقا فرامرز راهنمایی کن.
فرامرز نشست جلوم و آروم و شمرده شروع کرد به صحبت کردن ، گفت مهزاده خانم من از کمالات شما و خانوادتون زیاد شنیدم ولی چیزی که برام مهم بود این بود شما به دل من بشینید ، الآنم همین سوال از شما دارم شما به خاطر خانوادم و شرایط منو میخواین بپذیرین یا منم به عنوان همسر ایندتون قبول دارین ؟
🌼🌼🌼🌼