#داستان_زندگی 💜🍃
پارت اول
بعد از تولد بچه ها رفتم دنبال کارهای فارغ التحصیلیم، دوره ی خوبی بود! اما خیلی زود تموم شد، هر چند که برای من خیلی پر مشغله بود، ازدواج، عروسی، بارداری، بچه داری، واحدهای زیاد زیاد اما بالاخره تموم شد و خاطره خیلی خوبی برام شد! هر چند که من بعد از عید کنکور ارشد دارم! امیدوارم سال دیگه مهر دوباره همین جا بیام ارشد بخونم!
دنبال امضاهای فارغ التحصیلیم بودم که مبینا رو دیدم.
مبینا: وای سلام! عاطفه تو کجایی دلم چقد برات تنگ شده😢😢😢
_سلام عزیزم! خوبی خانومم! منم انقد دلم برات تنگ شده خواهر! دلم برا خل و چل بازی هامون، قدم زدن تو برگ های پائیز و... تنگ شده! اما چه کنم مگه این دوتا فنقلی ها به من امان میدن! یه لحظه هم وقت بیکاری ندارم😁😁😁.
مبینا: آخی خاله فداشون بشه! چقد دلم براشون تنگ شده، عاطفه میشه یه خواهشی ازت کنم؟
_جانم عزیزم!
مبینا: یادته تو رو واسه پسرخالم خواستگاری کردم؟ تو در به در که قبول نکردی! هنوز ازدواج نکرده، یه دختر خوب و مومن مثل خودت واسش سراغ نداری؟ خیلی پسر خوبیه!
_حالا تو چرا انقد عز و جز میزنی؟
مبینا: خالم منو کشته، یکسره میگه که تو میتونی یه دختر خوب برام پیدا کنی! آخه پسر خالم کلا ازدواجش رو به مامانش سپرده!
_والا من که چند سال پیش دیدمش پسر خوبی بود! اگر واقعا پسر خوبی هستش، میتونم زهره جان رو بهش معرفی کنم! خواهرعباس😁
مبینا: وااای آره... منظور منم همین زهره جان بود! که خودت الحمدالله گفتی😁😁😁
_باشه من با خودش و مادرشوهرم صحبت میکنم! یه بیوگرافی کامل از پسرخالت بفرست واسم تا واسشون توضیح بدم!
مبینا: وای ممنونم ازت! خیلی لطف کردی! خدا از خواهری کمت نکنه🙏
_خواهش میکنم! بالاخره آدم معرفی میکنه دیگه😁
ظهر که اومدم خونه اول با زهره صحبت کردم، دیدم نظرش مثبت بود بعد با مادرشوهر و پدرشوهرم صحبت کردم! قرار شد که بیان خواستگاری❤️😍
یک ماه بعد، پس از چند جلسه صحبت و تحقیق و... زهره و امید با هم مزدوج شدن😍😍.
من که خیلی خوشحال بودم! واقعا زهره خیلی دختر خوب و مومنی بود!😍😍😍
بهار 1392 با هم عقد کردن و سال 93 هم عروسی کردن.
خدا رو شکر من تو مهر 92 وارد مقطع کارشناسی ارشد همون رشته خودم روانشناسی شدم!
(فطرت: بخشید خیلی دارم زود زود میرم جلو اما خب چاره ای ندارم!😂😂😂)
عروسی زهره و امید هم به سادگی و در عین حال مذهبی برگزار شد😍😍.
روز تحویل سال عید 1393بود! سر سفره سال تحویل عباس یه طور خیلی خاصی بود! چشماش یه حالت عجیبی داشت که من تاحالا ندیده بودم!
بچه هامونم که دیگه راه افتاده بودن و مثل بلبل حرف میزدن و کلی همیشه از من سوال میکردن! سوالهاشونم تمومی نداشت😂😂😂.
جنگ تو سوریه آغاز شده بود و همیشه عباس توی خونه از سوریه و مسائلش صحبت میکرد!
گاهی به این فکر میکردم که عباس اگر یه زمان بخواد بره من باید چکار کنم!
عباس جدیدا دوره های تخصصی میرفت! گاهی دوره هاش چند روز طول میکشید و خونه نمی اومد!
تا اینکه یه روز اومد خونه و بهم گفت خانومی پاشو بچه ها رو آماده کن بریم حرم حضرت عبدالعظیم!😍
ادامه دارد...
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6