داستان داستانِ روایــ😇ت هاست» |دستش را که گرفتم یخ کرده بود،پاهایش می‌لرزید، گفت:عزیز نمی تونم راه برم،منو بغل میکنی؟ یک دستی فاطمه را بغل کردم و با دست دیگرم دوچرخه اش را گرفتم و راه افتادم، فاصله زیادی تا خانه نبود ولی آن چند دقیقه خیلی سخت گذشت، فاطمه محکم دستانش را دور گردن من انداخته بود و آرام اشک می ریخت. می دانستم آغوش پدرش را میخواهد،حال خودم هم تعریفی نداشت، غربت خودم و دختر شهید را حس می کردم و روز های سختی که قرار است بعد از این داشته باشیم. 🆔 @Clad_girls | دختران چادری