داستان 💓 | سر از سجده ے آخر برداشتم. گرچه خواندن نماز در سه نوبت واجب است اما غروب های دانشگاه، خواندن <نماز غربت> اوجب واجبات بود. در محراب نشسته بودم، صدای باد از کوه می گریخت و با وساطت پنجره، به چادرم پناه می برد. باب معنویت باز بود و من دانه هاے تسبیح را با ذکرِ فکر و سکوت زبان می چرخاندم. در عالمی دیگر بودم که یک آن صدایی من را به دنیای اطراف کشاند؛ صدایی مبهم از آن طرف پرده هاے سبز و طویل نماز خانه. وحی وار به گوش می رسید: «ابراهِـــم...» نفس های او با این شش حرفیه ساده برکت پیدا می کرد و رزق معنوی از آن طرف پرده ها بر سرتاسر چادرم فرو می ریخت. دیگر دل از صدای باد بریده بودم و فقط سوال هاے دلم را می شنیدم؛ یعنی او کیست؟ چه نسبتی با آن شش حرفی دارد؟ این نفس حق از سینه ے چه کسی بلند می شود؟ دریغ از یک جواب. دلم می خواست حیا را قورت بدهم و پرده ها را کنار بزنم اما حجاب درونی ام مانع می شد. چاره ای نبود، کفش ها را جفت کردم تا بیش از این دُچار نشوم. هنگام بیرون رفتن، چشم هایم متمایل به جاکفشی مردانه شد. یک جفت کفش سورمه اے که با لایه اے از خاک، ظاهری متمایز پیدا کرده بود. عکسش را در قاب چشم هایم ثبت کردم و به قدم هایم شتاب دادم. آن شب، ساعت خاموشی در خوابگاه زودتر از همیشه اعلام شد و من به محض ورود در تخت خواب، ضبط صداے پیامبر گونه اش در اتاق ذهن را روشن کردم: «ابراهِم... ابراهِم...» و به مرور یک عکس که اسمش را گذاشته بودم <کفش هاے ممتاز> مشغول شدم. در عالم خواب و بیداری غوطه ور بودم که دو تا چشم قهوه ای روشن در دل تاریکی به سمتم آمد و صدایی خفه در گوشم گفت: «هیس! بیداری؟ فردا یادواره ے شهدا در سالن دانشگاه برپاست، خودت رو آماده کن برای دکلمه خوانی، باشه؟ باید گل بکاری!» سهیلا سادات بود، رفیق شفیقم که دقیقه ی نود، انتظار معجزه داشت. صورتش را لمس کردم و آرام گفتم: «نگران نباش، به روی چشم!» در دلم اما کسی جواب داد: «از آن صوت دلنواز بخواهید، همان که کفش هاے ممتاز دارد!» لبخندی مهمان صورتم شد و رویاے خواب بالاخره به استقبال آمد. ادامه دارد... ✍نویسنده: انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057