❤️💚 نمی دانم کی و کجا روی ترمز زدم که او پیاده شد و رفت..نمی دانم چندبار پشت سرش را نگاه کرد تا ببیند من هم سرم نود درجه چرخیده یا نکند در کمال ناباوری رفتم.. قسم به آن لحظات که می روی اما از دلت نمی رود ؛ نه او آدم رفتن بود ، نه من آدم دل کندن..و این تمام آن چه بود که در واقع بود..! دیشب خواب دیدم؛ کنار یک خیابان او را رها کردم و با کوردلی هرچه تمام تر پایم را روی پدال گاز گذاشتم تا رسیدم به کوچه ای تنگ و تاریک..نام کوچه را با کنجکاوی خواندم: "گناه عظیم"(!!) این نام عجیب و غریب وسوسه ام کرد؛ پس کوچه را تا انتها رفتم اما.. برخلاف انتظارم به آخر خط رسیدم..به بن بست..!! بدجور ترسیدم..بیکباره یک نفر با هاله ای از نور سبز روبرویم ظاهر شد.. بیدار شدم از خواب درحالی که رنگ به رخسار نداشتم..نگاهی به ساعت انداختم؛ نصف شبی خیال او بیخیال عالمم کرد..از شانس من هم فردا صبح، اولین روز اردیبهشت را باید با چشمهای پف کرده به خدمت ارباب رجوع می رسیدم. یک اردیبهشت..یک اردیبهشت..این تاریخ در ضمیر ناخوداگاهم چندباری مرور شد مرور.. مثل حرف رمزی فراموش شده که یک آن به ذهنت خطور می کند..گفتم: -آخ شب تولدش! یک اردیبهشت.. ابراهیم..شهید دلم هوای آشتی در سر دارد..! خوابم تعبیر شده بود. ☘☘ 🌷 ؟ 💟 @clad_girls