🍶 از وقتی سکینه چشم به جهان گشود، آرزو داشتم که برایش کاری کنم، دلش را به انجام کاری شاد گردانم، دل خودم را به انجام کاری برای او خوش کنم. اما او هرگز لب به هیچ خواهشی تر نکرد. حتی همان وقت که کودک و کوچک بود. بچه‌ها همیشه سرشار از خواهشند اما او از همان ابتدا بزرگ بود، ده ها برابر از سن و سال خودش بزرگتر. امروز نیز سکینه برای آوردن آب، خواهشی نکرد. فقط مشک را به دستم داد و مهرآمیز نگاهم کرد. اما نگاهی که دل را به آتش کشید. نگاهی که مرا از جا کند و به اندازه‌ی مقابله با چهارهزار سپاه، به من نیرو بخشید. |نویسنده: | @clad_girls 🏴