+پدر صلواتی! قرار بود پدرش را دربیاورم تا جواب بله را از منِ پدر صلواتی بگیرد..می خواستم طاقچه بالا بگذارم و لیست بلند بالایی ترتیب ببینم از این سر تا آن سر؛ لیستی که خانه ی شخصی از نوع قباله دارش باشد، کار دولتی ستاره دارش باشد، ماشین شاسی بلند روی شاخش باشد.. خلاصه لاکچری بودن در ذاتش باشد! از همه مهمتر لیستی که چشم داشته باشد؛ دو تا چشم درشت و شهلا تا بتواند چشم هر چه فک و فامیل هست را از حدقه دربیاورد! آقایان خاستگار با وجود این لیست بلند بالا، یکی یکی رفع زحمت می کردند و به زباله دان تاریخ می پیوستند.تا اینکه آن مرد آمد؛ شاهزاده ی بدون اسب سفید آمد! جلسه ی اول خاستگاری بود و بعد از خوش و بش بزرگتر ها، مسئولیت هدایت ما به اتاقی که اختصاص داده شد به سنگ وا کردن را مادر برعهده گرفت.البته چشم غره اش را هم پیش زمینه ی مسئولیتش کرد که یعنی:دست گل به آب ندهی،حواست جمع باشد! حواس من جمع بود منتها به گوشی باند پیچی شده ی جناب شازده و همانجا فاتحه اش را خواندم. او اما بی توجه به چشم نازک کردن های من، خودش را معرفی کرد و بعد از یک نفس عمیق، کف دستش را آرام باز کرد و با طمئنینه گفت: +راست و حسینی حرف زدن را دوست دارم..بدون مقدمه می گویم:من نان بازو را می خورم، حلال مانند شیرمادر! خدا این دست ها را تابحال شرمنده ی هیچکس نکرده، شرمنده ی زن و بچه هم نخواهد کرد..ببینم شما با دستهایم چه می کنید بانو..دست خدا می شوید یا دست رد! همان دم لال مادر زادش شدم. لیست بهانه های بنی اسرائیلیم هرلحظه جلوی چشمم بیشتر خط می خورد و از چشمم می افتاد.. آخر من چشم دوخته بودم به دست های این مرد! دستی که تکیه گاهش دیوار خدا بود و حالا آن یکی دستش انتظار من را میکشید.. باید چکار می کردم..هاج و واج مانده بودم.. دو گزینه پیش رو داشتم: یا دستش را بگیرم تا برایم بالی شود برای پرواز به سمت آسمان خدا یا من بمانم و آن لیست کذایی اما دهن پر کن جلوی اقوام.. عرق روی پیشانیم جا خوش کرده بود و زبانم جملاتی را تحویلش داد که تا آن زمان در دایره ی لغاتم نبود: +اگر خدا بخواهد غیرممکن، ممکن میشود! می خواهم یَدُالله باشم.. یاد حرفهای پدر افتاده بودم..انگار علم غیب داشت..می گفت:"بگذارید هرگُلی میخواهد به سرش بزند،یار اگر یار باشد دهنش را گُل میگیرد!" حالا بعد از بیست و اندی سال؛ هنوز هم تیکه کلام شاهزاده ی بدون اسب سفید ما هست:پدرصلواتی! | نویسنده: | @clad_girls 🌿