♨️ / یک سحر جانسوز 😔 های شما / قسمت دوم 👇👇 نمی‌دانم چه شد آن شبی که صبح شد و سردارمون هم با خود برد بگذارید برایتان بگویم درست در میان امتحانات نوبت اول غرق بودم و سرم گرم خوندن... تا نیمه های شب بیدار بودم خستگی از چشمهام میبارید با خودم گفتم کمی بخوابم تا نماز صبح بعد از نماز باز خوابم برد اما باصدای گریه مادرم و ای وای های برادرم از خواب بلند شدم ترسیده و هراسون سمت حال رفتم پدرم با چهره ای مغموم خیره به صفحه تلوزیون خبری رو دنبال می‌کرد از هر کدوم می‌پرسیدم چی شده جوابی نمیگرفتم لااقل فکر نمیکردم همه ی خبر غصه خانمان از تلوزیونی نشات میگیره که بدترین خبر دنیا رو داد 😭 دنیا روسرم آوار شد تا چند لحظه فقط به شبکه خبر خیره شده بودم خبری که مدام تکرار میشد.. نمیدونستم چی کار کنم دقیقا بغض تا گلوم پیش رفته بود اما مجال نمی‌داد به باریدن یاد چند سال پیش افتادم درست در مراسمی که برگزار شده بود منتظر ژنرالی بودم که بهش می‌گفتند حاج قاسم منتظر مردی سر سخت واخمو بودم اما وقتی از نزدیک دیدم مردی با متانت و تواضع روی صندلی درست چند متر آنطرف تر نشسته و نامش حاج قاسم است معادلم بهم ریخت از اون به بعد تمام الگوم شده بود حاج قاسم بغض تو گلوم موند تا روزی که پیکر حاج قاسم به آغوش وطن بازگشت😭😭 تا اونروزی که رهبرم در مقابل تابوت نماز وداع خواند و آنوقت بود که فهمیدم ای اهل حرم میر وعلمدار بیامد خوش آمد. خوش آمد ✍ دختر سادات🌺 💠➖➖➖➖➖💠 شب جمعه بود که داییم اومد دنبالم که برم بیمارستان کنار دختر کوچکشون که مریض بود بمونم آماده شدم ورفتم بیمارستان اون شب تا نزدیکای سحر اصلا خوابم نبرد هروقت پرستاری میومد میگفت بخواب،حال مریضتون خوبه کاری نداره.. اما من نمیتونستم بخوابم.. نزدیکای اذان صبح رفتم بیرون وضو گرفتم و نشستم توی نمازخونه بیمارستان..شنیدم چند نفر که اونجان میگفتن زیر نویس شبکه خبر نوشته میشده توی فرودگاه بغداد انفجار شده و معلوم نیست اما بنظر آدمای مهمی بودن اصلا فکرشو نمیکردم زیاد اهمیت ندادم نمازمو خوندمو رفتم پیش دختر داییم اما حرفای اون خانما تو مغزم اکو شد.. تلویزیون کوچکی که توی اتاق بود رو روشن کردم زدم شبکه خبر که اون زیر نویس رو دیدم واقعا احساس کردم چند ثانیه قلبم از تپش ایستاد ودوباره باشدت زیادی به قفسه سینم زده میشد اشک توی چشمام حلقه زده بود ودیگه نمیتونستم جلوی اشکی که از شون میومد رو کنترل کنم خیلی لحظه سخت ودردآوری بود بعد از اون شنیدم صدای گریه از همه اتاقها داره یکی یکی بیرون میاد از اتاق زدم بیرون دیدم همه مریضها وپرستارا هم متوجه موضوع شدن ونمیدونین چقدر حال وهوای همه بد وبدون وصف بود.. همه انگار عزیزترین کسی که داشتن از دست دادن انگار همه ی ماهایی که ا ونجا بودیم بدون پشت وپناه شده باشیم همگی بهمدیگه تسلیت میگفتیم واین واقعا برامون باور کردنی نبود.. واینطور من اولین لحظات شنیدن خبر شهادت حاج قاسم وابومهدی رو در بیمارستان وکنار بیمارا وپرستارا گذروندم.. ✍ زهرا ابراهیمی..بیرجند.. 💠➖➖➖➖➖💠 سحر جمعه بود.🌄 شنبه امتحان ترم مدنی و تاریخ داشتم.📔 نماز صبح که بیدار میشدم دیگه نمیخوابیدم که درس بخونم.📚 نمازم رو که خوندم رفتم سراغ درس.📝 بابام که نمازش تموم شده بود، داشت با گوشیش کار میکرد📱 یک دفعه گفت: تو کانال**** گفتن که سردار سلیمانی شهید شده.😳 مامانم گفت: دروغ میگن. میخوان امثال من و شما رو امتحان کنن.😕 بابام گفت نه توی تمام کانال هایی که دارم تسلیت گفتن.😵 مامانم رفت سر گوشی. دید که توی تمام کانال هایی که داره، مثل بابا تسلیت گفتن.😰 احساس بدی بهم دست داد.😥 مامانم سریع تلویزیون رو روشن کرد و شبکه خبر رو اورد.🖥 با دیدن عکس حاج قاسم و زیر نویس"خبر فوری" یخ کردم.😵 دهانم باز مونده بود. اگه بگم ۱۰ بار زیر نویس رو خوندم دروغ نگفتم. ولی هیچ چیزی نمی فهمیدم. نه صدایی نه هیچ چیز دیگه‌ای.😓 به خودم نهیب زدم که حتما باز یه شایعه ای پیچیده ولی..😪 ولی مگه میشه شبکه خبر...😱 نمیدونم چرا اما حس کردم تکیه گاهی ندارم😭 ** هرچه به سمت تکیه گاهم میدویدم بهش نمیرسیدم. 🏃‍♀️ حس کردم من موندم و کشورم و یه عالمه دشمن...😭😈 من دختری بودم که هر چیزی که درباره داعش و ترامپ و... میشنیدم به همه میگفتم تا حاج قاسم هست، هیچ نگرانی نیست.😌😉 ولی حالا..😞 خدا خدا میکردم که واقعیت نداشته باشه.😭 یاد رهبرمون افتادم.️😣 برای سلامتی رهبرم یه صلوات فرستادم. میدونستم که رهبرمون دلش به حاج قاسم خوش بود ولی الان...😭 میترسیدم رهبرمون زبونم لال اتفاقی بیوفته بعد اونوقت ما مردم بودیمو یه سری مسئولین بی فایده و یه عالمه دشمن...😞😈 اون روز تا اخر شب به ظاهر درس میخوندم ولی دل و روحم یه جای دیگه بود..💔 پیشِ حاج قاسم...💔 پیشِ... .💔 ✍ ز.س. مومنی 💠➖➖➖➖➖💠