eitaa logo
🏴 دختــران چــادری 🏴
164هزار دنبال‌کننده
27.2هزار عکس
16.5هزار ویدیو
269 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
...✍ 🗣 ...اون صبح هم مثل همه ی سحر های جمعه... پس از خواندن دعای ندبه🤲 سجاده ام را جمع کردم و به سمت رخت خواب رفتم. چشمانم کمی روی هم رفته بودند و در اوایل خواب به سر می بردم. مادرم طبق عادت دیرین خود بعد از نماز تلویزیون را روشن🖥 و مشغول تماشای شبکه «پرس تی وی » بود . بنابر گفته های خودش: دیدم مدام تصویر «حاج قاسم و ابومهدی» را تکرار می کنند و انگار خبر داغ و مهمی است ، چون صدا را قطع کرده بودم نمی دانستم چه خبر است!🤷‍♀ گفتم لابد فتح جدیدی به دست ایشان پیش آمده است که نشانشان می دهند. تا اینکه کم کم نگران شدم... و از زیر نویس ها متوجه شدم اتفاقاتی افتاده است که خوب نیست. شبکه را که عوض کردم و عکس و زیر نویس «شبکه خبر» را که دیدم، دوزاریم افتاد...😭😭😭 از اینجا را خودم می گویم: تازه به خواب رفته بودم که مادرم با دستانش محکم تکانم می داد و با اشک و ناله می گفت :« بلند شوووو ! سلیمانی شهید شد! نوشته قاسم سلیمانی در فرودگاه بغداد شهید شد😭!بلند شووو ببین!» سلیمانی... من که نمی فهمیدم مادرم منظورش چیست و هنوز ویندوزم بالا نیومده بود، می گفتم: چی؟؟؟ کی؟؟؟ کدوم سلیمانی ؟؟؟😐:-) تا اینکه نگاهم دوخته شد به صفحه بزرگ تلویزیون و عکس های «حاجی و ابومهدی » رو دیدم. یک لحظه انگاری جهان وایستاد ، چشام خیره به زیر نویس مونده بود و حتی نمی تونستم درست بخونم چی نوشته؟! انگار دوست نداشتم از محتوای اون خبر چیزی بفهمم! فقط صدای گریه ها و نجوا های مادرم بود که مرا کم کم آب کرد و از کما در آورد...آنقدر در بهت بودم که اشکی هم نمی ریختم. من حاج قاسم و ابومهدی را به خوبی می شناختم.،،،.😭 نمی دانم ادامه ی سحر چگونه گذشت ؟؟؟:-).... فقط یادم است صبح که شد....💔 ✍م . احلی من العسل ... پ.ن👈 شما هم می تونید روایت هاتان را از لحظه شنیدن خبر شهادت و اولین واکنشتان نسبت به این موضوع را با هشتک با ما به اشتراک بگذارید تا با اسم خود شما دل گویه ها و روایت های واقعی تان را بخوانیم. فرصت ارسال تا اولین سالگرد شهادت شهید سلیمانی :-) هر شب با یک روایت برگزیده از شما تا سالگرد شهادت مهمانتان هستیم.❤️ 👉 @admin_clad_girls ☜ آیدی ارسال @Clad_girls🧕
♨️ / یک سحر جانسوز 😔 های شما 👇👇👇 شب جمعه ۱۳ دی ماه از مسافرت اومده بودیم.صبحها برای نماز که بیدار میشدیم معمولا گوشی رو چک میکردم ولی اون روز به خاطر خستگی بعد نماز زود رفتم دوباره خوابیدم.تا ساعت ۹ که همسرم بیدارم کرد گفت پاشو سردار سلیمانی رو ترور کردن!!!نمیدونم چرا اون لحظه چون کلمه شهادت رو نیاورد فکر کردم شاید زخمی شده سردار....از روی تخت پریدم و تلویزیون رو روشن کردم و با دیدن چهره سردار در همون لحظه اول دنیا روی سرم خراب شد و زدم زیر گریه...حس یه بچه یتیم رو داشتم که تموم امیدهاش ناامید شد....دیگه نفهمیدم چی شد فقط سردار رو از پشت اشکها میدیدم....دخترم بیدار شد و حیرون از تفاوت حال ما از دیشب تا امروز....گفت مامان دیشب که خوشحال بودی چی شده؟؟؟؟در حد فهمش بهش توضیح دادم آدمای بد حاج قاسم که آدم خوبی بوده رو کشتن...از اون روز میگه من حاج قاسم رو دوست دارم و وقتی من گریه میکنم میگه مامان گریه نکن حاج قاسم پیش خداست و مامیریم پیشش😭😭😭😭 💠➖➖➖➖➖💠 شبش دیر خوابیدم سرحال بودم ولی یکهو دلشوره عجیبی به دلم افتاد بیخیال شدم چون قبلا اینطور حس هایی داشتم گرفتم خوابیدم صبح بیدار شدم و به پذیرایی رفتم خودم رو کش و قوس میدادم صدای اخبار بلند بود ولی توجه نکردم پرسیدم سر صبح جمعه چه خبره باز اینهمه سر و صدا واسه چیه مامانم گفت سردار رو شهید کردن گفتم چییی؟ سردار؟ کدوم سردار؟ گفت حاج قاسم! سلیمانی! باور نکردم فکر کردم میخواهد سر به سرم بگذارد گفتم اصلا دروغگوی قشنگی نیستی شوخی بیمزه ای بود خدا نکنه همین که سر سفره نشستم نگاهم به تلوزیون خورد انگار سواد نداشتم نمیتوانستم بخوانم و بفهمم دنیا برایم ایستاد شناخت کاملی از سردار نداشتم ولی نوکر اسم و رسمش بودم اندوهی که این خبر برایم داشت شاید بیشتر از غصه خبر فوت خوانواده و دوستانم و عزیزانم بوده باشد 2 روز تمام چشمانم از اشک خشک نشد مادرم التماس میکرد تمام کنم اما نمیشد باورم نمیشد که دیگر نیست حتی نمیتوانستم لعن کنم باعث و بانی این اتفاق را هنوزهم که هنوز است بعد از یکسال منتظرم اخبار بگوید اشتباه بوده و ان پیکر و ان دست برای سردار نبوده بگوید سردار سالم است و تا چند وقت دیگر مصاحبه اش پخش می شود.... هنوز هم که هنوز است با شنیدن اسمشان چشم هایم خیس میشود 💠➖➖➖➖➖💠 سلام جمعه صبح بود و چون روز شنبه امتحان نوبت اول ریاضی داشتم رفته بودم کلاس ریاضی حدودا ساعت هشتو نیم نه بود که کلاسم تموم شده بود و سرکوچه منتظر پدرم بودم تا بیاد دنبالم گوشیمو در اوردم و واتساپ مو چک کردم دیدم اکثر مخاطبم عکس سردار رو گذاشتن پروفایلشون من واقعا فکر میکردم تولدی و جشنی چیزی باشه اصلا فکرم سمت شهادت و... نرفت حتی اینم بگم من سردار رو به اندازه ای که الان میشناسم اون موقع نمی‌شناختم فقط چند باری ایشون رو توی اخبار دیده بودم و چیز زیادی ازشون نمیدونستم وقتی بابام اومد یه سلام عادی کرد و حرفی نزد رفتم خونه دیدم تلویزیون روشنه و... اجیم توی حال بود و پرسیدم چیشد گفت سردار شهید شد خدامیدونه یه لحظه خندیدم گفتم الکی نگو اصلاا باورم نمیشد وقتی باور کردم همینجوری یه ریز گریه میکردم (((من واقعا سردار رو زیاد نمی‌شناختم)) اما عجیب براشون گریه میکردم واقعا نمیتونم حالمو بگم که بعد از شهادتش ن چقدر دلتنگش ن شدم هر شب با اخبار براشون گریه میکردم 😭😔 ❤️🖤💔 حاج قاسم بعد از شهادتش بد جوری توی دل مردم نفوذ کرد چقد مرد بزرگ و عزیزی بودن❤️💚 💠➖➖➖➖➖💠 همین که شنیدم پاهام سست شد و افتادم و سرگیجه گرفتم از وقتی که شنیدم هر لحظه منتظر یه اتفاق بد بودم اصلا احساس امنیت نمی کردم هی به بیرون نگاه میکردم و اصلا باورم نمیشد مثل بچه ای که مادرش رفته هی اخبارو جست و جو میکردم و تا وقتی که به تشییع جنازه نرفتم باورم نمیشد 😭😭😭 🆔 @Clad_girls
♨️ / یک سحر جانسوز 😔 های شما / قسمت دوم 👇👇 نمی‌دانم چه شد آن شبی که صبح شد و سردارمون هم با خود برد بگذارید برایتان بگویم درست در میان امتحانات نوبت اول غرق بودم و سرم گرم خوندن... تا نیمه های شب بیدار بودم خستگی از چشمهام میبارید با خودم گفتم کمی بخوابم تا نماز صبح بعد از نماز باز خوابم برد اما باصدای گریه مادرم و ای وای های برادرم از خواب بلند شدم ترسیده و هراسون سمت حال رفتم پدرم با چهره ای مغموم خیره به صفحه تلوزیون خبری رو دنبال می‌کرد از هر کدوم می‌پرسیدم چی شده جوابی نمیگرفتم لااقل فکر نمیکردم همه ی خبر غصه خانمان از تلوزیونی نشات میگیره که بدترین خبر دنیا رو داد 😭 دنیا روسرم آوار شد تا چند لحظه فقط به شبکه خبر خیره شده بودم خبری که مدام تکرار میشد.. نمیدونستم چی کار کنم دقیقا بغض تا گلوم پیش رفته بود اما مجال نمی‌داد به باریدن یاد چند سال پیش افتادم درست در مراسمی که برگزار شده بود منتظر ژنرالی بودم که بهش می‌گفتند حاج قاسم منتظر مردی سر سخت واخمو بودم اما وقتی از نزدیک دیدم مردی با متانت و تواضع روی صندلی درست چند متر آنطرف تر نشسته و نامش حاج قاسم است معادلم بهم ریخت از اون به بعد تمام الگوم شده بود حاج قاسم بغض تو گلوم موند تا روزی که پیکر حاج قاسم به آغوش وطن بازگشت😭😭 تا اونروزی که رهبرم در مقابل تابوت نماز وداع خواند و آنوقت بود که فهمیدم ای اهل حرم میر وعلمدار بیامد خوش آمد. خوش آمد ✍ دختر سادات🌺 💠➖➖➖➖➖💠 شب جمعه بود که داییم اومد دنبالم که برم بیمارستان کنار دختر کوچکشون که مریض بود بمونم آماده شدم ورفتم بیمارستان اون شب تا نزدیکای سحر اصلا خوابم نبرد هروقت پرستاری میومد میگفت بخواب،حال مریضتون خوبه کاری نداره.. اما من نمیتونستم بخوابم.. نزدیکای اذان صبح رفتم بیرون وضو گرفتم و نشستم توی نمازخونه بیمارستان..شنیدم چند نفر که اونجان میگفتن زیر نویس شبکه خبر نوشته میشده توی فرودگاه بغداد انفجار شده و معلوم نیست اما بنظر آدمای مهمی بودن اصلا فکرشو نمیکردم زیاد اهمیت ندادم نمازمو خوندمو رفتم پیش دختر داییم اما حرفای اون خانما تو مغزم اکو شد.. تلویزیون کوچکی که توی اتاق بود رو روشن کردم زدم شبکه خبر که اون زیر نویس رو دیدم واقعا احساس کردم چند ثانیه قلبم از تپش ایستاد ودوباره باشدت زیادی به قفسه سینم زده میشد اشک توی چشمام حلقه زده بود ودیگه نمیتونستم جلوی اشکی که از شون میومد رو کنترل کنم خیلی لحظه سخت ودردآوری بود بعد از اون شنیدم صدای گریه از همه اتاقها داره یکی یکی بیرون میاد از اتاق زدم بیرون دیدم همه مریضها وپرستارا هم متوجه موضوع شدن ونمیدونین چقدر حال وهوای همه بد وبدون وصف بود.. همه انگار عزیزترین کسی که داشتن از دست دادن انگار همه ی ماهایی که ا ونجا بودیم بدون پشت وپناه شده باشیم همگی بهمدیگه تسلیت میگفتیم واین واقعا برامون باور کردنی نبود.. واینطور من اولین لحظات شنیدن خبر شهادت حاج قاسم وابومهدی رو در بیمارستان وکنار بیمارا وپرستارا گذروندم.. ✍ زهرا ابراهیمی..بیرجند.. 💠➖➖➖➖➖💠 سحر جمعه بود.🌄 شنبه امتحان ترم مدنی و تاریخ داشتم.📔 نماز صبح که بیدار میشدم دیگه نمیخوابیدم که درس بخونم.📚 نمازم رو که خوندم رفتم سراغ درس.📝 بابام که نمازش تموم شده بود، داشت با گوشیش کار میکرد📱 یک دفعه گفت: تو کانال**** گفتن که سردار سلیمانی شهید شده.😳 مامانم گفت: دروغ میگن. میخوان امثال من و شما رو امتحان کنن.😕 بابام گفت نه توی تمام کانال هایی که دارم تسلیت گفتن.😵 مامانم رفت سر گوشی. دید که توی تمام کانال هایی که داره، مثل بابا تسلیت گفتن.😰 احساس بدی بهم دست داد.😥 مامانم سریع تلویزیون رو روشن کرد و شبکه خبر رو اورد.🖥 با دیدن عکس حاج قاسم و زیر نویس"خبر فوری" یخ کردم.😵 دهانم باز مونده بود. اگه بگم ۱۰ بار زیر نویس رو خوندم دروغ نگفتم. ولی هیچ چیزی نمی فهمیدم. نه صدایی نه هیچ چیز دیگه‌ای.😓 به خودم نهیب زدم که حتما باز یه شایعه ای پیچیده ولی..😪 ولی مگه میشه شبکه خبر...😱 نمیدونم چرا اما حس کردم تکیه گاهی ندارم😭 ** هرچه به سمت تکیه گاهم میدویدم بهش نمیرسیدم. 🏃‍♀️ حس کردم من موندم و کشورم و یه عالمه دشمن...😭😈 من دختری بودم که هر چیزی که درباره داعش و ترامپ و... میشنیدم به همه میگفتم تا حاج قاسم هست، هیچ نگرانی نیست.😌😉 ولی حالا..😞 خدا خدا میکردم که واقعیت نداشته باشه.😭 یاد رهبرمون افتادم.️😣 برای سلامتی رهبرم یه صلوات فرستادم. میدونستم که رهبرمون دلش به حاج قاسم خوش بود ولی الان...😭 میترسیدم رهبرمون زبونم لال اتفاقی بیوفته بعد اونوقت ما مردم بودیمو یه سری مسئولین بی فایده و یه عالمه دشمن...😞😈 اون روز تا اخر شب به ظاهر درس میخوندم ولی دل و روحم یه جای دیگه بود..💔 پیشِ حاج قاسم...💔 پیشِ... .💔 ✍ ز.س. مومنی 💠➖➖➖➖➖💠
♨️ / یک سحر جانسوز 😔 های شما / قسمت سوم👇👇👇 مثل همیشه... صبح از خواب بیدار شدم... به خاطر کنکور باید زود بیدار می‌شدم و درس می‌خواندم🤓 اهل خانه خواب بودند.. صبحانه برایمان آش آورده بودند ... بدون معطلی ظرف را پر کردم و نشستم. گوشی ام را برداشتم.. وای فای روشن شد. قاشق را پر از آش کردم. مزه خوش آش رشته در زیر زبانم مرا برای خوردن آن مشتاق تر کرد.. پیام ها از پیام رسان های مختلف یکی یکی می‌آمد .. به اینستاگرام سری زدم . قاشق بعدی را پر کردم و باز مزه خوب آن! چند استوری را مشاهده کردم.. انگار یک چیزی بین همه‌ی استوری ها مشترک بود! انگار اینستای من را سیاه پوش کرده بودند! توجهی نکردم 😕 به قسمت پست ها آمدم.. عکس حاج قاسم و حضرت آقا! همان عکسی که رهبری برای حاجی نشان سردار سپه می‌گذارند.. لبخند زدم.. قاشق دیگر پر کردم.. کپشن را خواندم: "دعای رهبر انقلاب در حق سردار سلیمانی اجابت شد" شب گذشته ........🖤 و بعد اصلا یادم نیست.. که قاشق از دستم افتاد.. و اصلا نفهمیدم چگونه خبر شهادت را فهمیدم.. بهت زده بودم.. شبیه مرده ها! شبیه آن هایی که حس می‌کنند همه چیز اشتباه است .! پست ها را گشتم.. که خدایا خبر را اشتباه فهمیده باشم! اما نه.. درست بود. سردار سلیمانی را ناجوانمردانه ترور کرده بودند .. اشک بی اختیار از چشمانم می‌بارید😭🥺 تلویزیون را روشن کردم.. شبکه خبر.. مجری سیاه پوش .. زیر نویس پر از درد.. خبر شهادت.. خبر بی علمدار شدن😭 خبر نبود حاج قاسم! درد داشتم . نمیشد بغض هایم را همانجا ببارم . . آن روز تا عصر صبر کردم ... قرار بود بروم امامزاده .. به محض رسیدن .. رفتم جلوی ضریح . تکیه دادم به دیوار .. چادر بر سر کشیدم🖤 و صدای نوحه‌ی حاج محمود که میخواند: "وای شهید بی سر اومد... وای ... تنش شبیه جسم علی اکبر اومد..😭 من بودم و اشک و... سوختن ... و ارزوی اشتباه بودن این خبر نحس...😭 💠➖➖➖➖➖💠 🌱بسم رب العشق🌱 اواسط امتحانات ترم بود و جمعه را غنیمت دانستم و تا ۱۱ صبح خوابیدم. بیدار که شدم، سکوت عجیبی بر خانه حکم فرما بود و صدای صحبت آرام پدر و مادرم می‌آمد، آمدم صبحانه بخورم که دیدم پدرم به کُنجی پناه برده و مادرم سرش را به زیر انداخته.. با خیال راحت مشغول خوردن شدم که مادرم با چشمانی پُف کرده، خطابم کرد. از یک جایی به بعد دیگر صدای مادرم را نمی‌شنیدم و گلویم را بغض فشرد😭 گویی خبر آنقدر هم عجیب نبود، حاج قاسم مالِ شهادت بود، شهادت حق او بود. گویا سالها بود که شهید شده بود! اما به شدت غم بار بود، نبودن سردار، مالک اشتر... نباید می‌گذاشتیم مردم به بهت فرو بروند، باید می‌ایستادیم. جلسه فوری گرفتیم و برنامه چیدیم. هزاران نفر را دعوت کردیم و 1000 نفر آمدند؛ از دشمنی دور و دراز آمریکا گفتیم با باید تا هفتم حاجی، ماهواره ها جمع می‌شد، باید همه می‌فهمیدند که ، خیرِ را نمی‌خواهد که برایشان برنامه پخش کند، آن هم رایگان... هر چیزی را به خوردِ ذهن و فکر بدهند... خبر شهادت حاجی، قلبم را پاره کرد💔 گویی پدری نادیده داشتم و حالا از دستش داده بودم..😭 💠➖➖➖➖➖💠 صبح جمعه ۱۳دی ۹۸ بین خواب و بیداری صدای مامان رو شنیدم پرسید: عکس سردار ... چی شده ؟!!! بابا جوابی نداد ... آبجی کوچیکه گفت: بابا داری گریه میکنی!!! (آخه فضای خونه مون یکم سنگین بود ... پدربزرگم تقریبا سه ماه قبلش فوت شده بودن ) گفتم لابد گریه بابا برا آقاجونه دلش تنگ شده بازم شنیدم مامان گفت: حاج قاسم رو نشون میده مگه چی شده ؟؟؟؟ بیدار شدم رفتم تا اخبار رو ببینم زیر نویس هارو بخونم جواب مامان رو بدم گفتم شاید خبری راجبه سوریه یا عراق که مربوط به حاج قاسم هست تا چشمم به تلویزیون افتاد، خشکم زد...😟😟😟 بابا فهمیده بود به مامان چیزی نمیگفت گفتم نوشته "سردار شهید شده" ... چندین بار مرور کردم باورم نمیشد گفتم اشتباه شده اصلا امکان نداره ... خواهر کوچیکم هزار بار پرسید: آبجی یعنی واقعا سردار رو شهید کردن؟؟؟(بچه پنج ساله هم قهرمان قصه هاش سردار حاج قاسم بود ) همه زل زده بودیم به تلویزیون ، اصلا باورمون نمیشد غم از دست دادن سردار سنگین تر از فوت پدربزرگم بود... 😭😭😭 هنوز شوکه بودیم که بابا آماده شدن برن نماز جمعه ... ما هم باهاشون رفتیم ... موج غم و ناراحتی سنگینی رو تو چهره مردم شهر، میشد دید ، همه اومده بودند واقعا غم غریبی بود...💔 💠➖➖➖➖➖💠
♨️ / یک سحر جانسوز 😔 های شما / قسمت چهارم 👇👇 تهران -روز ۱۶ دی ۹۸ روز تشییع حاج قاسم من و دوستم که از شهرستان اومده بود می خواستیم بریم مراسم تشییع قرار گذاشتیم که خروس خون قبل از طلوع افتاب راه بیفتیم و جلوی درب دانشگاه تهران باشیم صبح زود راه افتادم فکر می کردم زود تر از جمعیت میرسم با مترو به سمت دانشگاه حرکت کردم از همون اولین ایستگاه مترو جای سوزن انداختن نبود رسیدم مترو تئاتر شهر، جمعیت خیلی زیاد بود به سختی حرکت می کردیم تا این که رسیدیم به یه چهار راه جمعیت همونجا قفل شد نتونستم خودمو تو اون وضعیت به دوستم برسونم بعد از سخنرانی دختر حاج قاسم نماز شهید رو با صدای حضرت اقا خوندیم توی همون چهار راه جمعیت به هم کیپ شده بود بعد از نماز توی اونجا یه فاجعه رخ داد. 😱 جمعیتی که رفته بود جلو داشت بر می گشت جمعیتی که پشت ما بود هجوم اورد جلو از چپ و راست هم به امید دیدن تابوت شهدا همه سرازیر شدن تو چهار راه من قبلا توی شرایط مشابه بودم تحملش واقعا مشکل بود سیل جمعیت خروشان بود همه رو این سو و اون سو پرت میکرد تا یک نفر می افتاد زمین همه می افتادن روش یکدفعه صدای جیغ یه زن از پشت سرم اومد برگشتم خواستم سرش داد بزنم که آهای خانوم چتونه گوشم کر شد که داد زد بچم زیر دست و پا موند دور و اطرافم رو نگاه کردم بچه رو پیدا کردم یه دختر بچه ۷ ساله زیر فشار جمعیت افتاده بود زمین فوری دویدم بغلش کنم که به طرز دردناکی ارنج یه نفر خورد به کمرم از درد نیم خیز شدم اون لحظه حتم داشتم آسیب جدی دیدم ولی فرصتی نبود بچه نزدیک بود له بشه خیلی کوچیک بود کسی نمی دیدش به هر زحمتی بود با همه درد بچه رو بغل کردم دوباره تلاطم جمعیت به طرز وحشتناکی ما رو هول میداد همونجا کفش نویی که تازه خریده بودم از وسط نصف شد توی پام محکم اون بچه رو گرفته بودم بیچاره پاش هر لحظه بین جمعیت گیر میکرد ترسیده بود، جیغ میزد و گریه میکرد تازه متوجه شدم مامان بچه دیگه اونجایی که دیدمش نیست و احتمالا سیل جمعیت با خودش اونو برده بلاخره اومدم وسط چهار راه که به وانت بلندگو داری که اونجا بود پناه ببریم دیدم خیلی از بچه های دیگه رو گذاشتن پشت اون وانت اون دختر بچه رو هم گذاشتم پشت وانت که حداقل اون در امان باشه باورتون نمیشه فشار. جمعیت به حدی بود که می خواست اون وانت رو هم واژگون کنه خلاصه یک ساعت این ازدحام طول کشید منم تکیه داده بودم به اون وانت و درد کمرم رو تحمل می کردم و حسرت کفشم رو می خوردم بلاخره کم کم اون ازدحام اروم شد تازه آمبولانس ها و نیرو های بسیج رسیدن تا بتونن جمعیت رو کنترل کنن و یه مسیری رو باز کنن وقتی چهار راه از جمعیت تخلیه شد چند نفر رو دیدم که کنار خیابون زخمی نشستن و امدادگر ها دارن بهشون رسیدگی می کنن به این امید بودم که وقتی خلوت شد بگردم لنگ کفش پارم رو پیدا کنم ولی وقتی تموم شد کوهی از کیف و کفش دیدم که صاحبانشون رو گم کردن ولی خب در کمال نا باوری پیداش کردم همون کفش پاره رو پوشیدم تو همین احوال بودم که مادر بچه اومد و ازم تشکر کرد و رفتن با زحمت خیلی زیاد خودم رو رسوندم به مترو که برگردم خونه توی راه فکرم مشغول بود من که ادم ترسویی بودم چرا ؟! چجوری!؟ چجوری رفتم جلو تا به اون دختر بچه کمک کنم به خودم گفتم این کار من نبود من فقط توی اون شرایط مجبور بودم کمک کنم خواست خدا بود چون من جربزه این کارارو ندارم خستگی به درد کمر غلبه داشت می خواستم برم بیمارستان ولی نظرم عوض شد رفتم خونه و از خستگی انگار بیهوش شدم همونجا خوابم برد توی خواب دیدم یه خونه بزرگ و قشنگ توی اتاق روی صندلی نشسته بودم توی خواب هم درد کمرم رو حس می کردم یه مرد خوش قامت جلوی پنجره روی نردبون ایستاده داره پرده اتاق رو نصب میکنه پشتش به من بود پرتو های افتاب از بیرون پنجره از پشت اون اقا به من میتابید( نمی خوام احساسیش کنم، واقعا همینجوری بود) یک دفعه با صدای بلند فریاد زد علی بیا کمکم کن صداش آشنا بود هنوز صورتش توی افتاب تاریک بود نمی شناختمش بهش گفتم اجازه بدید خودم کمک می کنم خجالت می کشم من نشستم و شما پرده خونه رو نصب می کنید از نردبون اومد پایین تازه صورت ماهش اشکار شد حاج قاسم بود اروم بهم خندید و گفت: شما بشین آقا داماد کمرت درد می کنه علی الان میاد کمک میکنه بلاخره علی تازه متاهل شده بهتر میتونه طبق سلیقه عروس خانم ها پرده رو نصب کن همینجا بود که علی اومد تو اتاق رفت روی نردبون این علی همون علی رضوانی بود خبرنگار ۲۰:۳۰ که توی نماز عید فطر حاج قاسم بهش گفته بود تو چرا داماد نمیشی همینجا بود که از خواب پریدم کمرم درد نمی کرد چه زود جبران کردی حاج قاسم!!... ان شاءالله من و علی هر دو با عنایت شما داماد بشیم ✍ خاطرات یک گمنام... 🆔 @Clad_girls
♨️ / یک سحر جانسوز 😔 های شما / قسمت پنجم👇👇 همه ازخاطراتشون میگن منم بگم شب جمعه بود و ما هم طبق معمول روستا خونه پدرم ، دختر بزرگم سه سال و دختر کوچیکم فاطمه دوماه و نیم بود دخترم سرماخورده بود ولی اون شب بیقرار وحشتناک گریه میکرد 😭😭 هر چی گهواره درست کردیم هر چی تو بغلمون تکون دادین آروم نشد خیلی ناراحت بودم کلی دواو دارو دادم ولی افاقه نکردکه نکرد شوهرم طلبه ست گفتم یه دعا بگیریم قبول نکرد گفت خوب میشه خودش.😔😔 وای که چه شبی بود اگه بگم باورتون نمیشه ولی فاطمه دقیقا ساعت ۱:۲۰ دقیقه نصف شب بود که آروم گرفت و خوابید خیلی خسته شده بودیم هممون گرفتیم خوابیدیم روز بعد بود که بیدار شدم ساعت نه بود تو تلوزیون زیر نویس رو دیدم که نوشته سردار سلیمانی شهید شد اصلا باورم نمیشد رفتم سراغ گوشی همش یه جایی میگشتم که این خبر رو رد کنن ولی همه تایید کردن جالب این بود که گریه بچه داشت این خبر شوم رو میداد چون وقتی سردار شهید شدن دقیقا همون ساعت بچه آروم شد وای هنوزم باورم نمیشه خیلی سخت بود خیلی 😭😭😭 ✍ از طرف خانم حاج آقا 💠➖➖➖➖➖💠 الان که خاطره ایشون رو خوندم خیلی شبیه به خاطره من بود اون صبح جمعه کذایی وقتی تلوزیونو باز کردم و خبر رو شنیدم بی اختیار بغض کردم اشک از چشمانم جاری شد ،من با اسم حاج قاسم آشنا بودم با کارهاشون خیلی کم و بیش،ولی اون لحظه دلم لرزید قلبم لرزید چشمانم باریدن گرفت، همسرم خواب بودن رفتم بالا سرشون گفتم بیدار شو حاج قاسمو کشتن 😭😭😭😭 الانم این سطرها رو مینویسم اشک از چشمام سرازیر شد، نه تنها اون روز بلکه تا روزی که خدا توفیق داد و توی تشیع جنازشون توی شهر تهران شرکت کردم قلبم اروم نشد با هر تصویر هر خاطره هر ....از ایشون که میدیدم توی تلوزیون بی اختیار گریه ام میگرفت😭 💠➖➖➖➖➖💠 صبح بود،صبح جمعه! هرگز فراموش نمیکنم با این که تا آن لحظه سردار نورانیمان را نمی شناختم ولی وقتی خبر شهادتشان را شنیدم ناراحتی به دیواره های قلبم چنگ زد. خودم را نمی فهمیدم!درک نمی کردم! منی که اصلا دلم برای هیچ کس نمی لرزید حالا با شنیدن این خبر و دیدن چند عکس این طوری به هم بریزم.چقدر اون روز از خودم عصبانی بودم،از این که یکی از عناوینی که برای آرامش من شهید شدن را حتی اسمشان رو نمی دانستم. یک سال گذشت ولی یک سال پر دلتنگی برای سردار کرمانیِ ایران که آسمانی شد،یک سال که من به اندازه کل عمرم به سردارم نزدیک شدم،یک سال که سالی سرشار از تغییر برای من بود و مطمئنم این تغییرات فقط با کمک حاج قاسم مهربانمان صورت گرفته بود و چقدر این کمک دلنشین است که هنوز هم ادامه دارد. سردار جان!دلمان تنگ شده برای بشارت هایی که می دادید.دلمان تنگ شده برای لبخند هایتان که طرحی داشت از جنس آسمان.سردار دل ها!من کسی هستم که فقط به خاطر خون شما چادر سر کردم،چادری که از حضرت مادر جا مانده است.سردار من همان کسی هستم که آشنایی زیادی با اهل بیت علیهم السلام نداشتم و فقط با تلنگرِ شما به خود آمدم. ِ سردارِ من!چه قدر قدرتمند بودید و هستید که حتی وقتی اسمتان می آید تن و بدن آمریکا،اسرائیل و داعش می لرزد و چقدر برای خدا با ارزش بودید که بعد از جدا شدن دست شما از تن خداوند دست دادن را در جهان ممنوع کرده است. اکنون و در این لحظه سوگند می‌بندم که تا پای جانم راه شما و شهدای عزیزمان را ادامه دهم و هرگز اجازه نمی دهم شخصی به رهبرم سیدعلی خامنه ای و کشورم که از جانم با ارزش تر است،مراقبت کنم 💠➖➖➖➖➖💠 شب جمعه یک مهمونی خونوادگی دعوت بودیم که آخرشب خیلی دیروقت رسیدیم خونه.خیلی خسته شده بودم سه قلوهای من۵سالشون شده بود وخودم تمام کاراشونو انجام میدادم اونشب هم مثل همیشه تا حاضرشدن ورفتیم ومراقبت های اونجاوشام وخلاصه ....خیلی خسته برگشتم آخرشب گوشیموبیصداکردم که صبح کسی بیدارم نکنه ساعتای ۹ازخواب بیدارشدم تاصبحونه ی بچه هاروآماده کردم ورفتم سمت گوشی دیدم چنبار مادرم تماس گرفته... نگران شدم وزنگ زدم.پشت خط گف عاطفه بزن شبکه خبر میگن آقای سلیمانی شهیدشدن... خیلی تند وسریع گفت...اول فک کردم که چی گفت دقیقا بعد ناخوداگاه کنترل روبرداشتم ووگوشی بدست خبرودیدم بعدازخداحافظی با مادرم... اشک میریختم وگریه میکردم دخترا هم گریه میکردن... همسرم شوکه شده بود... روز خیلی سختی بودهرچی بگم کمه... دخترامیگفتن مامان کی آقای مهربونو شهیدکرده؟؟؟ما توخونه به سردارمون میگیم آقای مهربوووون❤️ گفتم همونی که سالهاس همه کارکرده تا مادست برداریم از دینمون همونی که چشم دیدن ملت مارونداره همون قمارباز نفرت انگیز... روزتشییع شهدا _مشهد تواون روزسرد...منتظربودم تا آقای مهربون بیاد و یه باردیگه برای آخرین بار درمحضر امام هشتم تجدید بیعت کردم باهاشونو وقول دادم فرزندانم رو سلیمانی وار باربیارم. 🆔 @Clad_girls
♨️ / یک سحر جانسوز 😔 های شما / قسمت ششم👇👇 روز جمعه همسر من شیفت بود(آتش نشان هستن) صبح زنگ زد و من رو بیدار کرد و با صدایی که پر از ناباوری بود گفت سردار سلیمانی رو شهید کردن. من نمی تونستم تحلیل کنم چی میگه و نمیخواستم باور کنم گفتم کدوم سردار سلیمانی؟ کی شهید کرده. فکر کردم از این خبرای جعلیه یا تکذیب میشه یا حتی همسرم داره شوخی میکنه. گفتم این چه شوخیه بدیه گفت باور کن تایید شده خبرش😭😭😭 منم تند تند از این کانال به اون کانال میرفتم و تو مرورگرا سرچ میکردم باورم نمیشد از جام پریدم تلویزیون رو روشن کردم انگار تازه داشتم می فهمیدم چی شده دیگه نمی تونستم گریه نکنم😭😭😭😭 خودمو رسوندم برای تشییع با دخترم و خواهر شوهرم و بچه هاش خیلی روزای بدی بودن که هنوزم ادامه داره😔😔😔 هنوزم عکسا و فیلمای سردار رو میبینم گریه میکنم اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زهرا سلام الله علیها 💠➖➖➖➖➖💠 طبق عادت روزانم بعد نماز صبح همیشه بیدار می موندم و حتی روزای تعطیل صبح روز جمعه بود نمازمو تموم کردم و چون امتحانات میان ترممون شروع شده بود اول یه نگاهی به کتاب درسیم انداختمو و بعد گذاشتمش کنار و معمولا روزایی ک کار نداشتم میرفتم سراغ تلویزیون تو اتاقم تا میخاستم روشنش کنم یهو مامانم اومد تو اتاقم ی لحظه ترسیدم وقتی دیدمش گفتم چیشده مامان گفت قاسم سلیمانی شهید کردن دقیقا یادم ساعت شش صبح بود، گفتم چی؟؟؟ دوباره مامانم تکرار کرد یعنی به معنای واقعی کلمه دنیا رو سرم خراب شد همش صدای مامانم تو سرم اکو میشد سلیمانی شهید شده....💔 مامانم داشت گریه میکرد اما من مات و مبهوت به در دیوار زل زده بودم من زیاد نمیشناختم اون موقع ایشونو فقط سخنرانی شون رو موقعی که پایان نابودی داعش رو تا سه ماه اعلام کردن دیدم و شنیده بودم ک یکی از سردارای مهمی هست که با داعش مبارزه میکنه در همین حد و دیگه تو خاطرم نیس که چیزی از ایشون بدونم اون زمان ولی نمیدونم وقتی این خبر رو شنیدم نفسم تو سینه حبس شده بود انگار میخاستم جیغ بکشم ولی نمیتونستم واقعیتش برا خودم خیلی تعجب اور بود منکه ایشونو زیاد نمیشناختم چرا اینجوری شدم😭😭 یه حس نا امنی بهم دست داد خلاصه بعد از اون خبری ک مامانم بهم گف سریع تلویزیونو روشن کردم و دیدم ک اره واقعا حقیقت داره و داشت زیر نویس میشد و بعدش دعای ندبه پخش شد و روضه خونده شد و من اونقدر گریه کردم ولی بازم دلم خالی نمیشد و همش کانالا رو عوض میکردم و تا ببینمشون اما الانم ک دارم اینا رو مینویسم و دوباره اون لحظات برام تداعی شد اشکم در اومد خیلی بد بود خیلی .... انگار همین دیروز بود که شهید شدن واقعا باورم نمیشه که یک سال شده . همش تو تلویزیون تشییع ایشونو تو هر شهری دنبال میکردم و فقط گریه میکردم یعنی من تو عمرم تاحالا اینقدر گریه نکرده بودم خیلی برام سخت بود هنوزم که هنوزه این شعر رو با خودم زمزمه میکنم :قاسم هنوز زندست ، گرم گذشتن از شهر ، قاسم همیشه با ماست ، در کوچه و خیابان......😭😔🥀 💠➖➖➖➖➖💠 نماز صبح را خوانده بودم. صفحه گوشی نشان می داد کسی پیامی داده است،دیدم رفیقم هست که پرسیده آیا شهادت سرار واقعیت دارد؟ بهت زدم و بی درنگ تلویزیون را روشن کردم و شبکه خبر. وای چه می دیدم خبر فوری با آن آرمش! هنوزم که هنوز است از آن آرم خبر فوری با دایره های قرمزش که هی کوچک و بزرگ میشوند بدم می آید دنیا روی سرم اوار شد تو دلم می گفتم نه !نه! خدایا نه ! اشک امانم را بریده بود می گفتم دروغه امکان نداره سردار دلم مارو تنها بزاره. آخه همش میگفتم سردار هست خیالم بابت همه چی راحته. یهو سنگینی مسئولیت های روی دوشم را احساس کردم،آقا تنها شده بودند. منتظر پیام حضرت آقا ماندم ایشان که تسلی دادند و شهادت را مزد زحماتش خواندند آنموقع بود که هم احساس غرور کردم و هم باور. احساس غرور بابت سلیمانی عزیز که دوستش دارم و دوستم داشت و دارد😍 باور که پشت و پناهم ،علمدار انقلابم را از دست داده ام. از آنموقع تا حالا گریه با من قرین است. خدایا که بود سلیمانی چه دلبری بود خدایا. ومن چه قدر شرمنده اوهستم و با گریه فقط آتش قلبم کمی خنکی می گیرد و عکسهایش که با دلم حرف می زنند. و چه حرفهای خوبی که نا حال مررم هم این گونه با من سخن نگفته. آنروز بود که من با وجود داشتن مدر یتیم شدم و یک سال است که بار یتیمی و غربت آن را به دوش می کشم. و همچنان منتظرم تا به حاج قاسم دلم بپیوندم. اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک 💠➖➖➖➖➖💠 💚 شادی روحشون فاتحه و صلوات 🆔 @Clad_girls
♨️ / یک سحر جانسوز 😔 های شما / قسمت هفتم👇👇 دانشجو دانشگاه باهنر کرمان ام چند باری افتخار داشتم برم گلزار شهدای کرمان و با شهدای شاخص اش آشنا بشم واقعا اتفاقای عجیبی اونجا برام افتاد واقعا زنده بودن. این رفت و آمد ها باعث با خانواده هاشونم آشنا بشم و یکبار برای سالگرد شهادت یکی از دوستان حاج قاسم سلیمانی رفتم خونه شون که وقف حضرت زهرا سلام الله کرده بودند خانم ها طبقه بالا بودیم که حاج قاسم عزیز رو دیدم واقعا خیلی نزدیک و صمیمانه بود باورم نمی شد که مردم عادی دوره شون کرده بودند و هیچ اعتراضی نداشتند گذشت هرجا میرفتم می‌گفتند اینجا حاج قاسم عزیزمان حضور داشتند خیلی احساس وابستگی خاصی داشتم روز شهادت خونه مون بودم و کرمان نبودم خواب بودیم منو مهدیه کنارهم تا مامانم گفت باورم نمیشد ولی دو دستی کوبیدم به سرم و دعا دعا میکردم خبر اشتباه باشه تا فرداش باورم نمیشد ولی بعدش دیگه نتونستم تحمل کنم باید میرفتم کرمان. زیاد به دوروبرم توجهی نداشتم ولی انگار مهدیه هم متأثر شده بود. با اینکه می تونستم نرم خوابگاه و بیشتر خونه بمونم ولی شب قبل تشییع جنازه رفتم کرمان. مهدیه هم از طرف دانشگاه شون به تشییع جنازه اومد من تو یه اتوبوس و مهدیه تو اتوبوس دیگه. نگران مهدیه بودم من کرمان می شناختم و دوستام موکب برای زاءران داشتند. صبح ساکمو گذاشتم و سریع خودمو رسوندم به موکب جمعیت زیادی اومده بودن خیلی زیاد تو موکب ما برگهایی داشتیم که به مردم می‌دادیم تا برای همدردی با خانواده سردار مطلبی بنویسند حس وحال غریبی بود اشک مردم و آه و لعن به دشمن حتی یه لحظه قطع نمیشد از هرجایی فکرشو میکردی آدم اومده بود روستاهای شمال و شمال غرب تا جنوب حتی بعضی ها سواد نداشتند و میگفتن تا من براشون بنویسم دستم میلرزید و اشک امونم رو گرفته بود خلوتی می خواستم و اونم فقط دیدار سردار بود. عده ساعت به ساعت زیادتر میشد و آزمون خواستن اگر می خواهید اینجا بمونید درب موکب ببندید و فقط نظاره گر باشید خبرای بدی شنیده می‌شد و می‌گفتند چندنفری جانشون رو از دست دادند استرس زیادی داشتم چند بار به مهدیه زنگ زدم گوشی آنتن نمی‌داد چند نفری تو موکب موندند و من همراه دوستم رفتم به سمت گلزار نمی خواستم بدون دیدن سردار برم می خواستم بهش بگم پیش امام حسین علیه السلام و دوستاشون منو هم شفاعت کنن از موکب تا گلزار راه زیادی بود و ما مجبور شدیم به خاطر ازداحم جمعیت وارد جنگل نزدیک گلزار بشیم. بعد از مدتی به گلزار رسیدیم اما جای سوزن انداختن نبود باورم نمیشه تا حالا این همه آدم رو اینجا ندیده بودم کوچیک بزرگ نوزاد ویلچری وحتی فلج همه بودن واقعا همه غم رو تو چهره شون میشد دید. 💠➖➖➖➖➖💠 سردار اسلام آسمانی شد وارواح شهدا اورا درآغوش گرفتند صبح که ازخواب بیدار شدم مثل همیشه نبودم...گویا خوابی دیده بودم وآن چیزی که از خواب یادم بوداین بود که در چهار راه نزدیک خانه که همیشه بنر اطلاعیه می زنند بنر زدن که محرم آمده است محرم یک ماه زودتر آمده است ومن این را دیدم....صبح ها که می رفتم دعای ندبه یک حال بشاش داشتم اما آن روز نداشتم.. رفتم مسجد برخلاف همیشه به ستون تکیه دادم که شنیدم سخنران حرف عجیبی می زند😳 آنهم درمورد سردارقاسم سلیمانی... قاسم سلیمانی که درعرض سه ماه طبق وعده اش داعش را ریشه کن کرد کسی که به نیروهای مقاومت....کمک میکرد وفرمانده سپاه قدس بود. حرف های که بوی نبود اورا می داد سردرگم بودم تا اینکه سخنرانی تمام شد ومداح آمد وخبر تـــرور ســـردارقاسم سلیمانے را داد،من سردرگم یک خبر ناگوار وبرایم مبهم بود آنچه که شنیدم حتی فکرش راهم نمیکردم😔😭 اما آری مداح حرف از ترور سردار دلها می زد حرف از نبود سردار قاسم وابومهدی... دوست داشتم زودتر دعا تمام شود وبروم خانه وببینم جریان چیست... رفتم واینترنت را روشن کردم ودراینستا چرخیدم ودیدم خبرها وپست ها حکایت از ترور سردار سلیمانے توسط آمریکا دارد.. تلویزیون را روشن کردم وخبرها را دنبال وحرف های غیرباوری که حقیقت داشت میشنیدم...😞😭 وسردار وسپهبد قاسم سلیمانے یک عنوان دیگرهم کنار اسمش نقش بسته بود واو شده بودشهیــ🕊ــدسردار سپهبدقاسم سلیمانے.... اوبه همراه چهار همراهش درکشور عراق نزدیک فرودگاه بغداد در ماشین مورد حمله موشکے بالگردهای آمریکــ👿ـایی قرارگرفت در ساعت1:20دقیقه بامداد روز جمعه مصادف با سیزده دی ماه سال 98....😭 ورهبرعزیزم در ابتدای نامه خود نوشته بود...*سردار اسلام آسمانی شد وارواح شهدا اورا درآغوش گرفتند* وتعبیرخوابم را در شهادت حاج قاسم وپرچم های قرمز ومشکی یاحسین که درتشیع اش می چرخاندن 🏴🚩و لباس های مشکی برتن مردم واشک چشمانشان😭 ودرمداحی های حماسی وشور انگیزوکربلایی دیدم... امـــامن هنوز باور نکردم شمارا نمیدانم اما هنوز باورنکردم...😭 💠➖➖➖➖➖💠 🆔 @Clad_girls
ساعت 4 صبح بود دیدم همسرم دارد تلفنی با کسی صحبت می کند. سردار همدانی هم که شهید شد ما همینطور قبل از اذان صبح از صدای صحبت تلفنی همسرم با خبر شدیم. شنیدم این بار هم می گوید: کجا شهید شد؟ کی شهید شد؟ خدا می داند من آن لحظات فکر می کردم یعنی چه کسی به شهادت رسیده است؟ در دلم می گفتم فقط خدا کند حاج قاسم نباشد. رفتم از او پرسیدم کی شهید شده؟ فقط سرش را تکان داد و با حال بسیار خرابی گفت: حاج قاسم شهید شد. گفتم: شاید تکذیب شود. شاید دروغ است. گفت: درست است او شهید شده. سریع رفتم تلویزیون را روشن کردم. وقتی خبر شهادتش را شنیدم بدترین روز عمرم بود، انگار دوباره یتیم شده بودم. طوری گریه می کردم که پسرم فکر کرده بود مادرم از دنیا رفته. آمد از من پرسید و وقتی متوجه شد به شدت ناراحت بود. حال همه مردم همین بود. انگار عزیزترینم را از دست داده بودم. با همسر مدیر شهرکی که حاج قاسم آنجا ساکن بود دوست بودم. ماجرای وصیتش را برای او تعریف کردم او هم گفت به نظرم حتما بیا به خانواده اش اطلاع بده. خودم را رساندم منزلشان. خیلی خانه شلوغ بود. دستنوشته را به دختر شهید دادم و گفتم من دختر شهید نصرتی هستم. بعد از معرفی، دختر حاج قاسم گفت: من همیشه به بابا می گفتم: خوش به حالفرزندان شهیدی که پدرشان را ندیدند، ما داریم و او را هیچ وقت نمی بینیم. گفتم واقعا حال ما این است نمی دانم در دل شما چه می گذرد؟ نامه را به همسر شهید و برادرش دادم چون حس می کردم این دینی است بر گردنم. برادرش با دیدن نامه شروع کرد به گریه کردن. حال و هوای خانه کاملا مطابق با روحیات سردار سلیمانی بود. ساده و صمیمی. خانواده شان با همه متواضع و مهربان برخورد می کردند. خیلی برایش قرآن می خوانم. هر زیارت عاشورایی که می خوانم به نیابت از حاج قاسم است و پیوسته از او می خواهم ارتباط معنوی اش را با من حفظ کند. پسرم دائم تا یک تعطیلی می شود می پرسد مامان کی می رویم کرمان؟ در اتاقشان چند عکس حاج قاسم را به دیوار زدند. 🌱 نگاه اسلام به را در زندگی شهدا ببینید و دقت کنید که شعارهای امثال پولی نژاد، فقط برای پر کردن جیب خودشونه!!😅 . . ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 حجاب، بانــ❥ــوان و خانواده ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
♨️ / یک سحر جانسوز 😔 چه جمعه ی دلگیر و غریبی...😢 ما اهواز زندگی میکنیم و همه ی اقوام و خویشاوندان ما استان فارس هستن... مامانم ۳ ماه اومده بود پیشمون. یه هفته هم خواهرم از انگلیس اومده بود ایران و بعد از رفتن به مشهد و زیارت امام رضا (علیه السلام) اومده بود خونه ی ما... برای صبح جمعه بلیط هواپیما داشتن. هوا گرگ و میش بود که همسرم اونا رو بعد از نماز صبح، برد فرودگاه و من ماندم و غمی سنگین و بغضی در گلو... بچه ها خوابیده بودن تلویزیون رو روشن کردم... زیر نویس رو دیدم که نوشته سردار سلیمانی شهید شد😳 باورم نمیشد کانال به کانال به دنبال خبری متفاوت بودم که شایعه بودنش رو تایید کنه... اما بی فایده بود😔 غم شهادت سردار، به غمی که از رفتن مامانم در دل داشتم اضافه شد. ناراحتی به دیواره های قلبم چنگ زد. سخت بود خیلی 😭😭😭 من با اسم حاج قاسم آشنا بودم با کارهاشون کم و بیش... چون ‏بر عکس خیلی‌ها، حاج قاسم نه خیلی مصاحبه می‌کرد، نه به خاطر بُعد حفاظتی کارهاش ما اطلاعی از جزئیات فعالیت‌هاش داشتیم و حتی فراتر، خیلی از ما حتی از نزدیک هم ندیده بودیمش؛ اما حسی عجیب و خواستنی در وجودم بهش داشتم... همسرم که برگشت گفتم میدونی چی شده؟؟ حاج قاسمو شهید کردن😢 و اون ناباورانه گفت شایعه است گفتم ببین شبکه خبر زیرنویس میکنه... روزتشییع شهدا _اهواز همه اومده بودن... زن و مرد، کوچک و بزرگ، پیر و جوان... ما هم با خانواده رفتیم و قطره ای شدیم در دریای خروشان جمعیت عاشق... برای سیدمحمدحسین ۴ ساله ام لباس بسیجی خریدیم و با تفنگش در مراسم حضور پیداکرد... پیکر شهدا رو در فضایی مملو از اشک و آه از جلوی دیدگانم عبور دادند و من با شهداء عهد بستم که فرزندانم رو سلیمانی وار بار بیارم. 💠➖➖➖➖➖💠 پنجشنبه شب رفته بودیم عروسی و دیر وقت برگشتیم خونه خیلی هم دیر خوابیده بودیم جمعه ۱۳ دی ماه ساعت ۸ صبح با صدای مادرم از خواب بیدار شدم که داشت با هول و وَلا میگفت پاشو دخترم پاشو ببین سردار سلیمانی رو شهید کردن منو میگی مثل برق گرفته ها از جا پریدم و به صدای مادرم رفتم اتاق پذیرایی هنوز گیج و منگ خواب بودم اما وقتی چشمم افتاد به قاب تلویزیون و تصاویر حاج قاسم و ابومهدی رو دیدم خشکم زد باورم نمی‌شد اولش هم باور نکردم می‌گفتم مگه میشه سردار سلیمانی خودش با داعش می‌جنگه مگه کسی جرئت کشتنش رو داره ! سریع برگشتم توی اتاق و موبایلم رو روشن کردم توی هر کانالی می‌رفتم عکس و خبر شهادت سردار بود که رو صفحه گوشی خودنمایی می‌کرد سریع برگشتم توی پذیرایی از ۱ تا ۲۱ دونه به دونه همه شبکه ها رو نگاه می‌کردم تا شاید این خبر شایعه باشه اما نه شایعه نبود واقعیت بود واقعیتی تلخ که مثل زهر جیگرمو سوزوند دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم همون وسط نشستم و اشک بود که همینجور گولّه گولّه از چشمام می‌بارید آخه کم داغی نبود سردار مملکت مون رو ازمون گرفته بودن مالک اشتر علی رو علیِ زمانه تنها شد تنها تر از همیشه اما ما هستیم تنهاش نمی‌گذاریم ما مثل کوه پشتش هستیم😔 هیچوقت یادم نمیره تا سه چهار روز هرموقع تصاویر و فیلم های حاج قاسم رو که میدیدم گریه اَمونم نمیداد لحظه شماری می‌کردم برای وداع با سردارم لحظه به لحظه اخبار رو دنبال می‌کردم تا مطلع بشم چه روزی و چه ساعتی توی تهران پذیرای سردار دلها هستم آخه اگر نمیرفتم داغ نرفتن تا ابد به دلم می‌موند باید می‌رفتم باید دِینم رو اَدا می‌کردم ، از همون موقع عکس سردار شد پس زمینه گوشیم تا همین الان تا همیشه با دیدن عکسش یادم بمونه امینیتمونو از صدقه سر سردارمون داشته و داریم ، ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند انتقام اشکهای غریبانه رهبرم رو می‌گیرم این وصیت من به آمریکا✊ 💠➖➖➖➖➖💠 دوسه روز قبل از شهادت دلشوره عجیبی برای سلامتی سردار وابو المهدی در دلم بود،از موقعی که حاج آقا نبویان گفتند دولت به آمریکا چراغ سبز برای حذف سردار داده اند،مدام نگران بودم. شب جمعه ۱۲ دی ماه که شد هر کاری میکردم گریه ام میگرفت با دیدن تصاویر کربلا و حرم مطهر امام رضا علیه السلام،اما باز گریه ام تمام نمیشد،شب که خانواده خوابیدند دلم گرفت وگریه باز امانم نمیداد،در دلم دعا میکردم خدایا حضرت آقا را برای ما حفظ کن،میترسیدم نکند خبری هست ،تا حدود ساعت یک هر چه دعا میکردم باز گریه میکردم. از خدا کمک خواستم وخوابیدم صبح بعداز ادای فریضه نماز صبح وتعقیبات شوهرم گوشیش را روشن کرد ومدام با خودش حرف میزد،گفتم چی شده وگوشی را دستم داد وآن تصویر .... آن دست جدا گشته که دلم را به کربلا برد،مثل اینکه دوباره پدر ومادرم را از دست داده بودم ،تلویزیون را روشن کردیم صدای صوت قرآن و زیر نویس شبکه خبر ،گریه وباز گریه .. از صدای گریه ما دخترم که نه ساله بود بیدار شد وترسیده بود که خدایی نخواسته برای حضرت آقا اتفاقی افتاده ...