📚 مى آمدند، همه گونه مردم مى آمدند،... از مهترین قبایل اشراف تاکهترین مردم اطراف و اکناف . و همه تو را از على ، طلب مى کردند و دست تمنا درازتر از پاى طلب بازمى گشتند.... پست ترین و فرومایه ترین آنها، اشعث بن قیس کندى بود. همان که در سال دهم هجرت ایمان آورد، اما بعد از ارتحال رسول ، آشکارا مرتد شد و تا ابوبکر بر او چیره نشد، ایمان مجدد نیاورد. ابوبکر پس از این پیروزى ، خواهر نابینایش را به او داد و او دو فرزند براى اشعث به ارمغان آورد. یکى اسماء که زهر در جام برادرت حسن ریخت و او را به شهادت رساند... و دیگرى محمد که اکنون در لشگر عمرسعد، مقابل برادر تو ایستاده است. هرچه از پدرت ، کلام رد و تلخ مى شنید، رها نمى کرد. گویى در نفس این طلب ، تشخصى براى خود مى جست. بار آخر در مسجد بود که ماجرا را پیش کشید، در پیش چشم دیگران. و على برآشفته و غضب آلود فریاد کشید: ابوبکر تو را به اشتباه انداخته است اى پسر بافنده ! به خدا اگر بار دیگر نام دختر من بر زبان نامحرم تو جارى شود و گوش نامحرم دیگران بشنود، از شمشیرم پاسخ خواهى گرفت. این غریو غیرت الله، او را خفه کرد ودیگران را هم سر جایشان نشاند. اما یک خواستگار بود که با همه دیگران فرق مى کرد و او عبداالله، پسر جعفر طیار شهید مؤته بود، مشهور به بحر جود و دریاى سخاوت . هم فرزندشهیدى با آن مقام و عظمت بود و هم پسرعمو و از افتخارات بنى هاشم.پیامبر اکرم بارها در حضور امیر مؤ منان و او و دیگران گفته بود: دختران ما براى پسران ماو پسران ما براى دختران ما. و این کلام پیامبر، پروانه خوبى بود براى طلب کردن شمع خانه على. اما عبداالله شرم مى کرد از طرح ماجرا..... نگاه کردن به ابهت چشمهاى على و خواستگارى کردن دختر او کار آسانى نبود... هرچندکه خواستگار، عبداالله جعفر، برادر زاده على باشد و نزدیکترین کس به خاندان پیامبر. عاقبت کسى را واسطه کرد که این پیام را به گوش على برساند و این مهم را از او طلب کند.... ریش سپید واسطه ، متوسل شده بود به همان کلام پیامبر که پیامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است : دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از آن دختران ما.و براى برانگیختن عاطفه على ، گفته بود:در مهر هم اگر صلاح بدانید، تبعیت کنیم از مهریه صدیقه کبرى سلام االله علیها.ازدواج اما براى تو مقوله اى نبود مثل دیگر دختران.تو را فقط یک انگیزه ، حیات مى بخشید و یک بهانه زنده نگاه مى داشت و آن حسین بود. فقط گفتى : به این شرط که ازدواج ، مرا از حسینم جدا نکند.گفتند: نمى کند.گفتى : اقامت در هر دیار که حسین اقامت مى کند.گفتند:قبول.گفتى :به هر سفر که حسین رفت ، من با او همراه و همسفر باشم.گفتند:قبول. گفتى :قبول و على گفت : قبول حضرت حق. پیش و بیش از همه ، فقرا و مساکین شهر از این خبر، مطلع و مسرور شدند.... ..... 🆔@clad_girls