eitaa logo
🏴 دختــران چــادری 🏴
166.4هزار دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
16.2هزار ویدیو
269 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ♥️ و فریاد مى زند: جلاد! بیا و گردن این را بزن. مردى سرخ روى از اهالى شام به فاطمه دختر امام حسین نگاه مى کند و به یزید مى گوید:_این کنیزك را به من ببخش. فاطمه ناگهان بر خود مى لرزد،... ترس در جانش مى افتد، خود را درآغوش تو مى افکند و گریه کنان مى گوید: عمه جان ! یتیم شدم! کنیز هم بشومو تو فاطمه را در آغوشت پناه مى دهى و آنچنانکه یزید و آن مرد بشنوند، مى گویى: نه عزیزم! این حرف بزرگتر از دهان این فاسق است. و خطاب به آن مرد مى گویى:بد یاوه اى گفتى پست فطرت ! اختیار این دختر نه به دست توست و نه به دست یزید.یزید دندانهایش را به هم مى ساید و به تو مى گوید:این اسیر من است. من هر تصمیمى بخواهم درباره اش مى گیرم. تو پاسخ مى دهى:به خدا که چنین نیست. چنین حقى را خدا به تو نداده است . مگر از دین ما خارج شوى و به دین دیگرى درآیى. آتش خشم در جان یزید شعله مى کشد و پرخاشگر مى گوید:_به من چنین خطاب مى کنى این پدر و برادر تو بودند که از دین خارج شدند.تو مى گویى:تو و جدت اگر مسلمان هستید، به دست جدم و پدرم مسلمان شده اید. یزید در مقابل این کلام تو، پاسخى براى گفتن پیدا نمى کند، جز آنکه لجوجانه بگوید:_دروغ مى گویى اى دشمن خدا. تو اما همین کلامش را هم بى پاسخ نمى گذارى:چون زور و قدرت دست توست، از سر ستم، ناسزا مى گویى و مى خواهى به زور محکوممان کنى. یزید در مى ماند و مرد شامى دوباره خواسته اش را تکرار مى کند.... و یزید خشمش را بر سر او هوار مى کند: خدا مرگت دهد. خفقان بگیر.ماندن شما در این مجلس، بیش از این، به صلاح یزید نیست... خطبه تو نه تنها مستى را از سر خود او پرانده، که همه را از آشنا و غریبه و دور و نزدیک، مقابل او ایستانده و همه نقشه هایش را نقش بر آب کرده.... اگر مردم چهار کلام دیگر از این دست بشنوند... و دو جرات و شهامت دیگر از این دست ببیند، دیگر قابل کنترل نیستند. به زودى خبر خطبه و خطابه تو در مقابل یزید، در سراسر شام مى پیچید و حیثیتى براى دستگاه یزید باقى نمى گذارد.... در شرایطى که مدعیان مردى ومردانگى ، در مقابل حکومت ، جرات سخن گفتن ندارند،... ایستادن زنى در مقابل یزید و لجن مال کردن او، حادثه کوچکى نیست .بخصوص که گفته مى شود؛ این زن در موضع اسارت و مظلومیت بوده است و نه در موضع حاکمیت و قدرت.و این تازه ، اولین شراره هاى آتشى است که تو برپا کرده اى.... این آتش تا دودمان باعث و بانى این ستمها و اولین غاصبان حقوق اهل بیت را نسوزاند، خاموش نمى شود.... یزید فریاد مى زند: ببریدشان. همه شان را ببرید و در خرابه کنار همین قصر، سکنى دهید تا تکلیفشان را روشن کنم. خرابه، جایى است بى سقف و حصار، در کنار کاخ یزید.... که پیداست بعد از اتمام بناى کاخ، معطل مانده است.... نه در مقابل سرماى شب ، حفاظى دارد و نه در مقابل آفتاب طاقت سوز روز، سرپناهى. تنها در گوشه اى از آن ، سقفى در حال فرو ریختن هست که جاى امنى براى اسکان بچه ها نیست.... وقتى یکى از کودکان با دیدن سقف، متوحش مى شود.... و به احتمال فروریختن آن اشاره مى کند، مامور مى خندد... .... 🆔@clad_girls
📚 ♥️ مامور میخندد و به دیگرى مى گوید:_اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند. طبیعى است که این کلام، رعب و وحشت بچه ها را بیشتر کند... اما حرفهاى امام تسلى و آرامششان مى بخشد: عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به مدینه عزیمت مى کنیم و شما به خانه هاى خود باز مى گردید. دلهاى بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد.... اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست... چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند... و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند.... انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند.... تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى... و هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى... که زنى با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود.... به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد. بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک نچشیده اند، به خود جلب مى کند. تو زن را دعا مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى: مگر نمى دانى که صدقه بر ما حرام است؟ زن مى گوید: به خدا قسم که این صدقه نیست ، نذرى است بر عهده من که هر غریب و اسیرى را شامل مى شود. تو مى پرسى که:این چه عهد و نذرى است ؟! و او توضیح مى دهد که: در مدینه زندگى مى کردیم و من کودك بودم که به بیمارى لاعلاجى گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام پسرى خوش سیما وارد خانه شد. او حسین فرزند آنها بود.... على او را صدا کرد و گفت: ''حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصله شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به هیچ بیمارى مبتلا نشده ام.... گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف شام سکنى داد.... من از آن زمان نذر کرده ام که براى سلامتى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را دوباره ببینم. تو همین را کم داشتى زینب..! که از دل صیحه بکشى... و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى. و حالا این است که باید تو را آرام کند... و این کودکانند که باید به دلدارى تو بیایند... در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى:حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى. من زینبم، دختر فاطمه و على وخواهرحسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید. زن نعره اى از جگر مى کشد و بیهوش بر زمین مى افتد.... تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى... زن به هوش مى آید،... گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد. و دوباره از هوش مى رود. باز به هوش مى آید،.... ... 🆔@Clad_Girls
📚 ♥️ باز به هوش می آید.... خود را بر خاك مى کشد،... بر پاى کودکان بوسه مى زند،... خاك پایشان را به اشک چشم مى شوید و باز از هوش مى رود.... آنچنانکه تو ناگزیر مى شوى دست از تعزیت خود بردارى و به تیمار این زن غریب بپردازى.... تو هنوز خود را باز نیافته اى.. و کودکان هنوز از تداعى این خاطره جگر سوز فارغ نشده اند... که زنى دیگر با کوزه آبى در دست وارد خرابه مى شود... چهره این زن، اما براى تو آشناست . او تو را به جا نمى آورد اما تو خوب او را به یاد مى آورى.چهره او از دوران کودکى ات به یاد مانده است. زمانى که به خانه مادرت زهرا مى آمد و براى کمک به کارهاى خانه مادرت التماس مى کرد... او دختر کوچک و دوست داشتنى و شیرینى را در ذهن دارد و به نام زینب که هر بار به خانه فاطمه مى رفته ، سراپاى او را غرق بوسه مى کرده... و او را در آغوش مى گرفته و قلبش التیام مى یافته... آنچنانکه تا سالها کمک به کار خانه را بهانه مى کرده تا با محبوب کوچک خود، تجدی د دیدار کند و از آغوش او وام التیام بگیرد.او واله و سرگشته زینب شده، اما حوادثى او را از مدینه دور کرده... و دست نگاهش را از جمال زینب ، کوتاه ساخته . و براى اینکه خدا عطش اشتیاق او را به زلال وصال زینب فرو بنشاند، عهد کرده که عطش غریبان و اسیران و در راه ماندگان را فرو بنشاند. او باور نمى کند که تو زینبى!! و چگونه ممکن است که آن عقیله ، آن دردانه و عزیز کرده قوم و قبیله ، اکنون ساکن خرابه اى در شام شده باشد؟!چگونه ممکن است که بانوى بانوان عالم ، رخت اسیرى بر تن کرده باشد؟!انکار او، و نقل خاطرات او تنها کارى که مى کند،... مشتعل کردن آتش عزاى تو و بچه هاست. خرابه تا نیمه هاى شب،...نه خرابه اى در کنار کاخ یزید... که عزاخانه اى است در سوگ حسین و برادران و فرزندان حسین. بچه ها با گریه به خواب مى روند... و تو مهیاى نماز شب مى شوى. اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته اى که صداى دختر سه ساله حسین به گریه بلند مى شود.... گریه اى نه مثل همیشه . گریه اى وحشتزده ، گریه اى به سان مارگزیده . گریه کسى که تازه داغ دیده . دیگران به سراغش مى روند و در آغوشش مى گیرند... ... 🆔@Clad_Girls
📚 ♥️ و در آغوشش میگیرند... و تو گمان مى کنى که هم الان آرام مى گیرد و صبر مى کنى.... بچه، بغل به بغل و دست به دست مى شود اما آرام نمى گیرد.پیش از این هم رقیه هرگز آرام نبوده است.... از خود کربلا تا همین خرابه.... لحظه اى نبوده که آرام گرفته باشد، لحظه اى نبوده که بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه اى نبوده که اشکش خشک شده باشد، لحظه اى نبوده که با زبان کودکانه اش مرثیه نخوانده باشد. انگار که داغ رقیه ، برخلاف سن و سالش ، از همه بزرگتر بوده است. به همین دلیل در تمام طول راه،... و همه منازل بین راه ، همه ملاحظه او را کرده اند، به دلش راه آمده اند، در آغوشش گرفته اند، دلدارى اش داده اند، به تسلایش نشسته اند و یا لااقل پا به پاى او گریسته اند. هر بار که گفته است : کجاست پدرم ؟ کجاست حمایتگرم ؟ کجاست پناهگاهم ؟ همه با او گریسته اند... و وعده مراجعت پدر از سفر را به او داده اند.هر بار که گفته است : عمه جان! از ساربان بپرس که کى به منزل مى رسیم .همه تلاش کرده اند که... با نوازش او، با سخن گفتن با او و با دادن وعده هاى شیرین به او، رنج سفر را برایش کم کنند... اما امشب انگار ماجرا فرق مى کند.... این گریه با گریه همیشه متفاوت است . این گریه، گریه اى نیست که به سادگى آرام بگیرد... و به زودى پایان بپذیرد. انگار نه خرابه ، که شهر شام را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله.... فقط خودش که گریه نمى کند، با مویه هاى کودکانه اش، همه را به گریه مى اندازد... و ضجه همه را بلند مى کند. تو هنوز بر سر سجاده اى که از سر بریده حسین مى شنوى که مى گوید:خواهرم! دخترم را آرام کن.تو ناگهان از سجاده کنده مى شوى و به سمت سجاد مى دوى... او رقیه را در آغوش گرفته است ، بر سینه چسبانده است و مدام بر سر و روى او بوسه مى زند... و تلاش مى کند که با لحن شیرین پدرانه و برادرانه آرامش کند اما موفق نمى شود.... تو بچه را از آغوشش مى گیرى... و به سینه مى چسبانى... و از داغى سوزنده تن کودك وحشت مى کنى.رقیه جان! رقیه جان! دخترم! نور چشمم! به من بگو چه شده عزیز دلم! بگو که در خواب چه دیده اى! تو را به جان بابا حرف بزن... رقیه که از شدت گریه به سکسکه افتاده است، بریده بریده مى گوید: بابا، سربابا را درخواب دیدم که در طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب مى زد. بابا خودش به من گفت که بیا.با تو هر زبانى که بلدى... و با هر شیوه اى که همیشه او را آرام مى کرده اى... ، تلاش مى کنى که آرامش کنى و از یاد پدر غافلش گردانى ،... اما نمى شود، این بار، دیگر نمى شود. گریه او، بى تابى او و ضجه هاى او همه کودکان و زنان خرابه نشین را و سجاد را آنچنان به گریه مى اندازد... که خرابه یکپارچه گریه و ضجه مى شود و صدا به کاخ یزید مى رسد.... یزید که مى شنود؛ دختر حسین به دنبال سر پدر مى گردد، دستور مى دهد که سر را به خرابه بیاورند....ورود سر بریده امام به خرابه ، انگار تازه اول مصیبت است. رقیه خود را به روى سر مى اندازد... .... 🆔@clad_girls
📚 ♥️ رقیه خود را به روى سر مى اندازد.... و مثل مرغ پر کنده پیچ و تاب مى خورد.مى نشیند، برمى خیزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى کند، بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش مى کشد، مى بوید، مى بوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد... و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد، ضجه مى زند، صیحه مى کشد، مویه مى کند، روى مى خراشد، گریه مى کند، مى خندد، تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى کند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى کند، تسلى مى طلبد.... و خرابه را و جان همه خراباتیان را به آتش مى کشد.... بابا! چه کسى محاسن تو را خونین کرده است ؟بابا! چه کسى رگهاى تو را بریده است ؟بابا! چه کسى در این کوچکى مرا یتیم کرده است؟ بابا! چه کسى یتیم را پرستارى کند تا بزرگ شود؟بابا! این زنان بى پناه را چه کسى پناه دهد؟بابا! این چشمهاى گریان، این موهاى پریشان، این غربیان و بى پناهان را چه کسى دستگیرى کند؟بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم قرآن بخواند؟ چه کسى بادستهایش موهایم را شانه کند؟ چه کسى با لبهایش اشکهایم را بروید؟ چه کسى با بوسه هایش غصه هایم را بزداید؟ چه کسى سرم را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى دلم را آرام کند؟کاش مرده بودم بابا! کاش فداى تو مى شدم ! کاش زیر خاك بودم ! کاش به دنیا نمى آمدم ! کاش کور مى شدم و تو را در این حال و روز نمى دیدم.مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ این چه سفرى بود که میان سر و بدنت فاصله انداخت؟ این چه سفرى بود که تو را از من گرفت ؟باباى شجاع من ! چه کسى جرات کرد بر سینه تو بنشیند؟ چه کسى جرات کرد سرت را از تن جدا کند؟ چه کسى جرات کرد دخترت را یتیم کند؟تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر شتر بى جهاز نشاندند؟تو کجا بودى بابا وقتى به ما سیلى مى زدند؟تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را تند مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى آب را از ما دریغ مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى به ما گرسنگى مى دادند؟ تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام را کتک مى زدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى برادرم سجاد را به زنجیر مى بستند؟تو کجا بودى بابا وقتى شب ها در بیابانهاى ترسناك رهایمان مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى سایه بانى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟تو کجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى خندیدند تو کجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر خواب مى رفتیم و ازمرکب مى افتادیم و زیردست وپاى شترها مى ماندیم ؟تو کجا بودى بابا وقتى مردم از اسارت ما شادى کردند و پیش چشم هاى گریان ما مى رقصیدند؟ تو کجا بودى بابا وقتى بدنهایمان زخم شد و پوست صورت هایمان برآمد؟تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب سجاد را در سایه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گریه مى کرد؟تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام زینب نمازهاى شبش را نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح گریه مى کرد؟ تو کجا بودى بابا وقتى سکینه سرش را بر شانه عمه ام زینب مى گذاشت و زارزار مى گریست ؟تو کجا بودى بابا وقتى از زخمهاى غل و زنجیر سجاد خون مى چکید.. ... 🆔@clad_girls
📚 ♥️ تو کجا بودى بابا وقتى از زخم هاى غل و زنجیر سجاد خون مى چکید؟تو کجا بودى بابا وقتى ما همه تورا صدا مى زدیم ؟جان من فداى تو باد بابا که مظلومترین باباى عالمى!بابا! من این را مى فهمم که... تو فقط باباى من نیسى، باباى همه جهانى.پدر همه عالمى ، امام دنیا و آخرتى ، نوه پیامبرى ، فرزند على و فاطمه اى ، پدر سجادى و پدر امامان بعد از خودى ، تو برادر زینى!من اینها را مى فهمم... و مى فهمم که تو باباى همه کودکان جهانى و مى فهمم که همه دنیا به تو نیازمند است. اما الان من بیش از همه به تو محتاجم و بیشتر از همه ، فرزند توام ، دختر توام ، دردانه توام.هیچ کس به اندازه من غربت و یتیمى و نیاز به دستهاى تو را احساس نمى کند. همه ممکن است... بدون تو هم زندگى کنند... ولى من بدون تو مى میرم. من از همه عالم به تو محتاجترم . بى آب هم اگر بتوانم زندگى کنم ، بى تو نمى توانم.... تو نفس منى بابا! تو روح و جان منى.بى روح ، بى نفس ، بى جان ، چه کسى تا به حال زنده مانده است ؟!بابا! بیا و مرا ببر.زینب ! زینب ! زینب! اینجاهمان جایى است که تو به اضطرار و استیصال مى رسى.... اینجا همان جایى است که تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى کنى... تویى که در مقابل یزید و ابن زیاد،آنچنان استوار ایستادى... که پشت نخوتشان را به خاك مالیدى ، اکنون ،... اینجا و در مقابل این کودك سه ساله احساس عجز مى کنى.... چه کسى مى گوید که این رقیه بچه است ؟ فهم همه بزرگان را با خود حمل مى کند.چه کسى مى گوید که این دختر، سه ساله است ؟ عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد! چه کسى مى گوید که این رقیه ، کودك است ؟ زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادراك خود مى لرزاند.نگاه کن ! اگر که ساکت شده است ، لبهایش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد.اگر صدایش شنیده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شایسته شنیدن ، یافته است.نگاه کن زینب ! آرام گرفت ! انگار رقیه آرام گرفت.دلت ناگهان فرو مى ریزد... و صداى حسین درگوش جانت مى پیچد... که رقیه را صدا مى زند و مى گوید: بیا! بیا دخترم ! که سخت چشم انتظار تو بودم.شنیدن همین ندا، عروج روح رقیه را براى تو محرز مى کند.... نیازى نیست که خودت را به روى رقیه بیندازى ، او را درآغوش بگیرى ، بدن سردش را لمس کنى و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببینى.... درد و داغ رقیه تمام شد... و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت.اما اکنون ناگهان صیحه توست که سینه آسمان را مى شکافد.... انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است. ... 🆔@clad_girls
📚 ♥️ 🏴پرتو هجدهم انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است.... همه کربلا و کوفه و شام ، یک طرف ،... و این خرابه یک طرف. همه غمها و دردها و غصه ها یک طرف و غم رقیه یک طرف.نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان ، نمى توانند تو را در این غم تسلى ببخشد.... و چگونه تسلى دهند فرشتگانى که خود صاحب عزایند... و پر و بالشان به قدرى از اشک سنگین شده است... که پرواز به سوى آسمان را نمى توانند.تنها حضور مادرت زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد. پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها رابگشا... مگر نه بزرگترین آرزوى هر غریب، رسیدن به موطن خویش است ؟ و مگر نه مقصد مدینه در پیش است ؟ پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى... و در کجاوه تنهایى خودت ، اشک مى ریزى ؟نمى توان گفت که هر چه بود، گذشت . ولى مى توان گفت که فصل مصیبت ، سپرى شد.... اگر چه این فصل به اندازه تمام سالهاى عمر، کش آمد... و اگرچه این فصل ، خزانى جاودانه براى عالم ، رقم زد.... نمى توان توقع کرد که تو اکنون که به مدینه باز مى گردى، تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر را تداعى نکنى... و براى لحظه لحظه آن ، در خلوت کجاوه خودت ، اشک نریزى. اما تو باید خودت را هم حفظ کنى زینب ! چرا که کارتو هنوز به اتمام نرسیده است.پس به یاد بیاور اما گریه نکن.... یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه، مخیر ساخت.... و تو و امام، مراجعت به مدینه را برگزیدید. تو گفتى :ما را به مدینه برگردان . ما به سوى جدمان هجرت مى کنیمبه هنگام خروج از شام، یزید پول زیادى براى تو پیشکش آورد و گفت : این را به عوض خون حسین بگیرید. و تو بر سرش فریاد زدى که : واى بر تو اى یزید که چقدر وقیح و سنگدل و بى حیایى. برادرم را مى کشى و در عوض آن به من مال مى دهى یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پولهایش را پس کشید.یزید به جبران گذشته، نعمان بن بشیر را که مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى کاروان برگزید... و به او سفارش کرد که همه گونه با اهل کاروان مدارا کند. کاروان را از کناره شهرها بگذارند... و در جاى خوب مقام دهد. و ماموران و محافظان را از اطراف کاروان ، دورتر نگاه دارد تا اهل کاروان معذب نشوند.... و نیز دستور داد که بر شترها کجاوه بگذارند و کجاوه ها را با پارچه هاى ابریشمین و زربفت ، زینت دهند و...و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد،... خشمگین شدى و فریاد زدى : این پارچه هاى الوان و این زینتها را فرو بریزید. این کاروان ، عزادار فرزند رسول االله است. کاروان را سیاه بپوشانید تا مردم همه بدانند که این کاروان مصیبت زده شهادت اولاد زهر است. و دستور دادى که علاوه بر آن ، در پس و پیش و میان کاروان پرچمهاى سیاه برافرازند... تا هر کس به این کاروان بر مى خورد،.. بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است... و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که... و براى دستگاه یزید حیثیتى نماند.با خطبه اى که تو در مجلس یزید خواندى ،... با تعزیتى که تو در شام بر پا کردى و با خطبه تکان دهنده اى که سجاد درمسجدشام خواند،... یزید بر حکومت خود ترسید.. ..... 🆔@clad_girls
📚 ♥️ یزید بر حکومت خود ترسید... واگر چه به دروغ ، اظهار ندامت کرد. به تو گفت:_خدا لعنت کند ابن زیاد را که حسین را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسین ، راضى نبودم.تو پاسخ دادى : اى یزید به خدا قسم که برادرم حسین را جز تو کسى نکشت. و اگر فرمان تو نبود، ابن زیاد کوچکتر و حقیرتر از آن بود که به چنین کار بزرگى دست بزند. تو از خدا نترسیدى؟ به قتل کسى دست یازیدى که پیامبر درباره اش فرموده بود: "حسن و حسین جوانان بهشتى اند." اگر بگویى رسول خدا چنین نگفته است، دروغ گفته اى و مردم تو را تکذیب خواهند کرد و اگر بگویى گفته است ، خصم خودت شده اى. و یزید سر فرو انداخت و به این آیه از قرآن، اعتراف کرد که: «ذریۀ بعضها من بعض .به آینده فکر کن زینب! به رسالتى که بر دوش توست ! به مدینه اى که پیش روى توست.تا ساعتى دیگر،... قاصدى خبر شهادت حسین و دو فرزندت را به شویت عبدالله خواهد داد.... و عبدالله گریه کنان خواهد گفت :اناالله و اناالیه راجعون.غلامى که نامش ابوالسلاس است به طعنه خواهد گفت : این مصیبت از حسین به ما رسید. و عبداالله کفش خود را بردهان او خواهد کوبید که : اى حرامزاده! درباره حسین چنین جسارتى مى کنى؟ به خدا قسم که اگر در آنجا حضور داشتم ، دست از دامنش بر نمى داشتم تا در رکابش کشته شوم.سوگند به خدا که آنچه تحمل این مصیبت را بر من ممکن مى کند و آرامشم مى بخشد این است که این دو فرزند، همراه حسین و در راه حسین کشته شدند. و سپس روى به آسمان خواهد کرد و خواهد گفت : خدایا! مصیبت حسین ، جانم را گداخت اما تو را سپاس مى گویم که اگر خودم نبودم تا جانم را فدایش کنم ، دو فرزندم را قربانى خاك پایش کردم. زیر لب زمزمه مى کنى: کاش هزار فرزند مى داشتم و همه را فداى یک تارموى حسین مى کردم. و نام آرام بخش حسین را زیر لب ترنم مى کنى:حسین ! حسین ! حسین! حسین اگر بود، تحمل همه این رنجها و دردها و داغها اینقدر مشکل نبود.... حتى داغ على اکبر، حتى مصیبت قاسم ، حتى شهادت على اصغر، حتى عروج عباس!...عباس ؟ ! تو با خواهرت چه کردى عباس ؟! تو از کجا آمده بودى عباس؟ تو چگونه خودت را با جگر زینب ، پیوند زدى؟هم اکنون که به مدینه مى رسیم، من به مادرت چه بگویم ؟ بگویم ام البنین ! مادر پسران مادر کدام پسران ؟ کجایند آن چهار سروى که تو روانه کربلا کردى ؟بگویم : ام البنین ! همه مادران عالم باید تربیت پسر را از تو یاد بگیرند، همه مردان عالم باید پیش تو درس ادب بخوانند.حسین ! حسین ! حسین! جاذبه عشق تو با این چهار جوان چه کرد؟ با پیران و سالخوردگان چه کرد؟ با حبیب چه کرد؟ با مسلم چه کرد؟ حسین ! حسین ! حسین!تو اگر بودى، سینه تسلاى تو اگر بود، نگاه آرام بخش تو اگر بود، همه غمهاى عالم ، قابل تحمل بود.پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد.... .... 🆔@Clad_Girls
📚 ♥️ پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد.پدرم فداى آنکه غمگین در گذشت.پدرم فداى آنکه تشنه جان سپرد. پدرم فداى آنکه محاسنش غرق خون شد.پدرم فداى آنکه جدش محمد مصطفاست، جدش فرستاده خداست . راستى حسین! این سؤال تو را چه پاسخ گفتند وقتى که پرسیدى : فبم تستحلون دمى ؟راستى،یک قطره از خون على اصغر حتى به زمین نچکید...میان دست و بدن عباس ، چقدر فاصله افتاده بود؟هیچکس آب نخورد، حتى وقتى که آب آزاد شد. راستى رقیه به حسین چه گفت، رقیه با حسین چه کرد که حسین به او پروانه رفتن داد؟از همه سخت تر وداع بود.... وداع با حسین. وداع با جهان، وداع با جان ، وداع با هر چه که دوست داشتنى است.زینب ! زینب ! زینب!تو را به خدا خودت را حفظ کن. کار تو هنوز به اتمام نرسیده است. تو تازه باید پیام کربلایى ات را از مدینه رسول الله به تمام عالم منتشر کنى.... تو باید خون حسین را تا ابد تازه نگه دارى. و اصلا مگر نه مرجعیت آشکار، پس از حسین با توست ؟ مگر نه سجاد باید باید در پرده اختفا بماند تا نسل امامت حفظ شود؟پس تو از این پس، پناه مردمى، مرجع پرسشهاى مردمى ، حلّال مشکلات مردمى و پرچم هدایت مردمى و شاخص میان حق و باطل مردمى.رداى امامت با دستهاى توست... که از دوش حسین به قامت سجاد منتقل مى شود.... پس گریه نکن زینت ! خودت را حفظ کن زینب!اکنون آرام آرام به مدینه نزدیک مى شوى... و رسالتى که درمدینه چشم انتظار توست، از آنچه تاکنون بر دوش خود، حمل کرده اى ، کمتر نیست. پرده کجاوه را کنار مى زنى... و از پشت پرده هاى اشک به راه ، نگاه مى کنى . چیزى تا مدینه نمانده است. سواد مدینه که از دور پیدا مى شود، فرمان مى دهى که همگان از مرکبها پیاده شوند:به احترام حرم رسول الله از محملها فرود بیایید! همه پیاده مى شوند.... .... 🆔@Clad_Girls
📚 ♥️ همه پیاده مى شوند.... و امام فرمان مى دهد که همان جا خیمه را علم کنند.... سپس بشیرین جذلم را صدا مى کند و به او مى گوید: بشیر! پدرت شاعر بود، خدا رحمتش کند. تو نیز شعر مى توانى سرود؟بشیر مى گوید: آرى یابن رسول الله.امام مى فرماید: پس ، پیش از‌ ما به مدینه برو و شهادت اباعبداالله را به اطلاع مردم برسان.بشیر به تاخت خود را به مدینه مى رساند،... مقابل مسجد پیامبر مى ایستد و این دو بیت را فریاد مى زند:_یا اهل یثرب لا مقام لکم بها/قتل الحسین فادمعى مدرارالجسم منه بکربلاء مضرج/ و الراءس منه على القناة یداراى اهل یثرب! دیگر مدینه جاى ماندن نیست، که حسین به شهادت رسیده است. پس همه چشمها باید هماره بر او بگریند که حسین در کربلا به خون تپید و سرش بر نیزه ها چرخید.و اعلام مى کند که: اى اهل مدینه! على، فرزند حسین با عمه ها و خواهرانش به نزدیکى شهر رسیده اند. من جاى آنها را به شما نشان خواهم داد. خبر، به سرعت باد در همه کوچه پس کوچه ها و خانه هاى مدینه مى پیچید.... و شهر یکپارچه ، ضجه و ناله مى شود.زنان و دختران از خانه ها بیرون مى ریزند، روى مى خراشند، موى مى کنند، بر سر و صورت مى زنند، خاك بر سر مى ریزند و شیون و فریاد مى کنند.هاتفى میان زمین و آسمان، صدا مى دهد: اى آنانکه حسین را نشناختید و او را به قتل رساندید! بشارت باد بر شما عذاب و مصیبت جانسوز. تمام اهل آسمان، از پیامبران تا فرشتگان شما را نفرین مى کنند. پس بدانید که لعنت شما بر زبان سلیمان و موسى و عیسى گذشته است ام لقمان، دختر عقیل، با شنیدن این خبر، با سر و پاى برهنه از خانه بیرون مى جهد و سرآسیمه و دیوانه وار این اشعار را مى خواند:_ما ذا تقولون اذ قال النبى بکم/ما ذا فعلتم و انتم آخرالاممبعترتى و باهلى بعد مفتقدى/ منهم اسارى و قتلى ضرجوا بِدَمما کان هذا جزائى اذ نصحت لکم/ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى چه پاسخى براى پیامبر دارید اگر به شما بگوید که شما به عنوان آخرین امت بر سر عترت و خاندانم ، پس از من چه آوردید؟ عده اى را اسیر کردید و عده اى را به خون کشیدید؟ پاداش من که خیر خواه شما بودم این نبود که با بازماندگانم اینسان بد کنید.دختر جوانى با شنیدن این خبر،... همچون جنون زده ها از خانه بیرون مى زند، و بى چادر و مقنعه و کفشى در کوچه راه مى رود و سر تکان مى دهد و با خود مویه مى کند: پیام آورى ، خبر مرگ مولایم را آورد، خبر، دلم را به آتش کشید. تنم را بیمار کرد و جانم را اندوهگین ساخت. پس اى چشمهاى من یارى کنید و اشک ببارید و پیوسته و مدام ببارید.اشک بر آن کسى که در مصیبت او عرش خدا به لرزه در آمد و با شهادت او مجد و دین ما به تباهى رفت.آرى گریه کنید بر پسر دختر پیامبر و وصى و جانشین او. هر چند که جایگاه و منزل او از ما دور است. پیش از آنکه بشیر، باز گردد،... مردم ضجه زنان و مویه کنان ، از مدینه بیرون مى ریزند... و با اشک و آه و گریه به استقبال شما مى آیند.... مدینه جز هنگام ارتحال پیامبر، چنین درد و داغ و آه و شیونى را به خود ندیده است.... زنان ، زنان مدینه ، زنان بنى هاشم که چند ماه پیش تو را بدرقه کردند... اکنون تو را به جا نمى آورند... 🆔@clad_girls
📚 ♥️ (قسمت آخر) اکنون تورا به جا نمى آورند.... باور نمى کنند که تو همان زینبى باشى که چند ماه پیش، از مدینه رفته اى.... باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت ، در عرض چند ماه... بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند،.. بتواند چشمها را اینچنین به گودىبنشاند،... بتواند رنگ صورت را برگرداند... و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند.... تازه آنها چگونه مى توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است... و هر چروك با کدام داغ ، بر صورت نقش بسته است.امام در میان ازدحام مردم ،... از خیمه بیرون مى آید،.. بر روى بلندى اى مى رود. و درحالى که با دستمالى، مدام اشکهایش را مى سترد،... براى مردم خطبه مى خواند،... خطبه اى که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار،... آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شکافد که ضجه ها و ناله هایشان ، بیابان را پر مى کند: همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جاى اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما بجنگند، بدتراز آنچه که کردند در توانشان نبود.مردم ، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش مى برند.... وقتى چشم تو به دروازه مدینه مى افتد، زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت ، اشک مى ریزى:مدینۀ جدنا لا تقبلینا خرجنا/فبا الحسرات و الاحزان جئنا خرجنا منک بالاهلین جمعا/رجعنا لا رجال و لا بنینا «ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم.... همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم.» به حرم پیامبر که مى رسى ،... داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى : یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام. و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید. و در کوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى... افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ،... خودت را روى قبر مى اندازى و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى . شایدبه اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى کنى... و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى.. و به یادش مى آورى آن خواب را که او براى تو تعبیر کرد... انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد و خواب تو را تعبیر مى کند: آن درخت کهنسال، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم، ترك این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند.- تعبیرشد خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام... "پايان" ✨🌱تقديم به حضرت زينب سلام الله عليها🌱✨ 🆔@Clad_Girls