📚 ♥️ کافیست تا تلاقى نگاه تو را با حسین پرهیز دهد.... یال خیمه افتاده است و هیچ گوشه اى از میدان پیدا نیست.... اما این اختفا نه براى توست که پرده هاى ظلمت و نور را دریده اى... و نگاهت به راههاى آسمان آشناتر است تا زمین. مى بینى که سه سوار و هیجده پیاده ، به شمشیر عون ، راهى دیار عدم مى شوند و خدا نیامرزد عبداالله بن قطبه نبهانى را که با ضربه اى نامردانه ، عون را از اسب به زیر مى کشد.هنوز بدن عون به زمین نرسیده ، فریاد محمد است که در آسمان مى پیچد:شکایت به درگاه خدا باید برد از قساوت این قوم کوردل امام ناشناس ، قومى که معالم قرآن و محکمات تنزیل و تبیان را به تحریف و تبدیل ایستادند و کفر و طغیان خویش را آشکار کردند. تعجیل محمد شاید از این روست که از باز پس گرفتن رخصت مى هراسد یا شاید به ورودگاه عون که پیش چشم اوست ، رغبت مى ورزد... ده پیاده او را دوره مى کنند و او با شمشیرش میان جسم و جان هر ده نفر فاصله مى اندازد. یازدهمى عامربن نهشل تمیمى است که شمشیر کینه اش را از خون محمد سیراب مى کند.عذاب جاودانه خدا نثار عامر باد. اى واى ! این کسى که پیکر عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با کمر خمیده و چهره درهم شکسته و چشمهاى گریان ، آن دو را به سوى خیمه مى کشاندحسین است. جان عالم به فدایت ، حسین جان رها کن این دو قربانى کوچک را خسته مى شوى. از خستگى و خمیدگى توست که پاهایشان به زمین کشیده مى شود. رهایشان کن حسین جان ! اینها براى خاك آفریده شده اند. آنقدر به من فکر نکن . من که این دو ستاره کوچک را در مقابل خورشید وجود تو اصلا نمى بینم . واى واى واى ! حسین جان ! رها کن اندیشه مرا. زینب ! کاش از خیمه بیرون مى زدى و خودت را به حسین نشان مى دادى... تا او ببیند که خم به ابرو ندارى و نم اشکى هم حتى مژگان تو را تر نکرده است... تا او ببیند که از پذیرفته شدن این دو هدیه چقدر خوشحالى و فقط شرم از احساس قصور بر دلت چنگ مى زند. تا او ببیند که زخم على اکبر، بر دلت عمیق تر است تا این دو خراش کوچک.او تا ...اما نه ، چه نیازى به این نمایش معلوم ؟بمان ! در همین خیمه بمان ! دل تو چون آینه در دستهاى حسین است.این دل تو و دستهاى حسین ! این قلب تو و نگاه حسین! قصه غریبى است این ماجراى عطش.. ...... ⚛@clad_girls