📚 ♥️ انگار اکنون این اوست که دل نمى_کند،... که ناى رفتن ندارد،... که پاى رفتنش به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است.یک سو تو ایستاده اى ، سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه . حسین اگر دمى دیگر بماند این سد مى شکنتد و این سیل جارى مى شود... و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر ممکن است... دستت را محکمتر به دو سوى خیمه مى فشارى و با تضرع و التماس به امام مى گویى:حسین جان ! برو دیگر! و چقدر سخت است گفتن این کلام براى تو!... حسین از جا کنده مى شود.... پا بر رکاب ذوالجناح مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى کند. اما... اما اکنون ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمى دارد... و از جا تکان نمى خورد.تو ناگهان دلیل سکوت و سکون ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را روشن و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ... نه ... به حسین وابگذار این قصه را... که جز خود حسین هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید. همو که اکنون متوجه حضور فاطمه پیش پاى ذوالجناح شده است... و حلقه دستهاى فاطمه را به دورپاهاى ذوالجناح دیده است. کى گریخته است این دخترك ! از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟ به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد.... گواراى وجودت فاطمه جان ! کسى که فراستى به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد. هر چه باداباد... هلهله هاى سبعانه دشمن! اگر قرار است خدا با دستهاى تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد. نیازى به کلام نیست.... این دختر به زبان نگاه ، بهتر مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند. چرا که مخاطب حرفهاى او حسینى است که زبان اشک و نگاه را بهتر از هر کس دیگر مى فهمد. فاطمه از جا بر مى خیزد.... همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند، لب بر مى چیند، بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد: پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهاى اوست: تو یتیمان مسلم را بر روى زانو نشاندى و دست نوازش بر سرشان کشیدى!پدر بغضش را فرو مى خورد... و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه مى کند. پدرجان! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است.و ناگهان بغضش مى ترکد.. و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فکرمى کنى... که این دخترك شش ساله این حرفها را از کجا مى آورد. حرفهایى که این دم رفتن ،آسمان چشم حسین را بارانى مى کند:بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید. چه کسى گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟ چه کسى مرا بر روى زانوبنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست.با حرفهاى دخترك،... جبهه حسین ، یکپارچه گریه و شیون مى شود... و اگر حسین ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازه هاى جگر کودکان ، خیام را به آتش مى کشد.و حسین خوب مى داند... و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ، یک کرشمه نوازش طلبانه نیست ، یک نیاز عاطفى دخترانه نیست. او دست ولایت حسین را براى تحمل مصیبت مى طلبد، براى تعمیق ظرفیت ، براى ادامه حیات. تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است... و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد.این است که حسین با همه عاطفه اش ، فاطمه را در آغوش مى فشرد.. .... 🆔@clad_girls