📚 ♥️ بهانه ای می یابند تا سیر گریه کنند... و عقده هاى دلشان را بگشایند. از اینکه مى بینى دشمن قتاله سنگدل هم گریه مى کند،... اصلا تعجب نمى کنى ،... چرا که به وضوح ، ضجه زمین را مى شنوى ،... اشک اشیاء را مشاهده مى کنى ، گریه آسمان را مى بینى ، نوحه سنگ و خاك و باد و کویر را احساس مى کنى و حتى مى بینى که اسب هاى دشمن آنچنان گریه مى کنند که سمهاشان از اشک چشمهاشان تر مى شود.... ولوله اى به پا کرده اى در عالم، زینب! هیچ کس نمى توانست تصور کند... که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گرى کند،... چنان آتشى به جان عالم و آدم مى افکند... که اشک عرش را در مى آورد... و دل سنگین دشمن را مى لرزاند. اما این وضع، نباید ادامه بیابد... که اگر بیابد، دمى دیگر آب در لانه دشمن مى افتد... و سامان بخشیدن سپاه را براى عمرسعد مشکل مى کند.پس عمر سعد به کسى که کنار او ایستاده ، فرمان مى دهد:_برو و این زن را از سر جنازه ها بران! تواین دستور عمر سعد نمى شنوى.... فقط ناگهان ضربه تازیانه و غلاف شمشیر را بر بازو و پهلوى خود احساس مى کنى... آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر مى کشد، بند بند تنت از هم مى گسلد... و فریاد یازهرایت به آسمان مى رود.زبان زور، زبان نیزه ، زبان تازیانه ؛ اینها ابزار تکلم این اعراب جاهلیت اند. انگار نافشان را با خنجر نفرت بریده اند و دلهایشان را در گور کرده اند. اگر برنخیزى... و بچه ها را با دست خودت از کنار جنازه ها برنخیزانى ، زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد... و ضربه تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد. پس دردهایت را چون همیشه پنهان مى کنى ، از جا بر مى خیزى... و زنان و کودکان را با زبان مهربانى و دست تسلى از پاى پیکرها کنار مى کشى و دور هم جمع مى کنى. این شترهاى عریان و بى جهاز، براى بردن شما صف کشیده اند. عمرسعد به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد... و عده اى را هم مامور سوار کردن کودکان و زنان مى کند.مردان براى سوار کردن کودکان و زنان هجوم مى آورند.... گویى بهانه اى یافته اند تا به آل االله نزدیک شوند... و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل که دختر حیدر، نگاهبان این نوامیس خداوندى است و کسى را یاراى تعرض به اهل بیت خدا نیست. با تمام غیرت مرتضوى ات فریاد مى کشى ؛_هیچ کس دست به زنان و کودکان نمى زند! خودم همه را سوار مى کنم. همه وحشت زده پا پس مى کشند... و با چشمهاى از حدقه درآمده ، خیره و معطل مى مانند. در میان زنان و کودکان ، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه سکینه مى مانى:_سکینه جان ! بیا کمک کن!سکینه ، چشم مى گوید و پیش مى آید.. و هر دو، دست به کار سوار کردن بچه ها مى شوید. کارى که پیش از این هیچ کدام تجربه نکرده اید.... همچنانکه زنان و کودکان نیز سفرى اینگونه را در تمام عمر تجربه نکرده اند. زنان و کودکان ، خود وحشت زده و هراسناکند... و دشمن نمى فهمد که براى ترساندنشان نیاز به اینهمه خباثت نیست.... کوبیدن بر طبل و دهل ، جهانیدن شتر، پایکوبى و دست افشانى و هلهله.آیا این همان دشمنى است که دمى پیش در نوحه خوانى تو گریه مى کرد؟در میانه این معرکه دهشتزا،... با حوصله اى تمام و کمال ، زنان و کودکان را یک به یک سوار مى کنى... و با دست و کلام و نگاه ، آرام و قرارشان مى بخشى. اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو.رمق ، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمى تواند چه رسد به ایستادن و سوار شدن.... تو و سکینه در دو سوى او زانو مى زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید.... .... 🆔@clad_girls