📚 ♥️ 🏴پرتو هجدهم انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است.... همه کربلا و کوفه و شام ، یک طرف ،... و این خرابه یک طرف. همه غمها و دردها و غصه ها یک طرف و غم رقیه یک طرف.نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان ، نمى توانند تو را در این غم تسلى ببخشد.... و چگونه تسلى دهند فرشتگانى که خود صاحب عزایند... و پر و بالشان به قدرى از اشک سنگین شده است... که پرواز به سوى آسمان را نمى توانند.تنها حضور مادرت زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد. پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها رابگشا... مگر نه بزرگترین آرزوى هر غریب، رسیدن به موطن خویش است ؟ و مگر نه مقصد مدینه در پیش است ؟ پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى... و در کجاوه تنهایى خودت ، اشک مى ریزى ؟نمى توان گفت که هر چه بود، گذشت . ولى مى توان گفت که فصل مصیبت ، سپرى شد.... اگر چه این فصل به اندازه تمام سالهاى عمر، کش آمد... و اگرچه این فصل ، خزانى جاودانه براى عالم ، رقم زد.... نمى توان توقع کرد که تو اکنون که به مدینه باز مى گردى، تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر را تداعى نکنى... و براى لحظه لحظه آن ، در خلوت کجاوه خودت ، اشک نریزى. اما تو باید خودت را هم حفظ کنى زینب ! چرا که کارتو هنوز به اتمام نرسیده است.پس به یاد بیاور اما گریه نکن.... یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه، مخیر ساخت.... و تو و امام، مراجعت به مدینه را برگزیدید. تو گفتى :ما را به مدینه برگردان . ما به سوى جدمان هجرت مى کنیمبه هنگام خروج از شام، یزید پول زیادى براى تو پیشکش آورد و گفت : این را به عوض خون حسین بگیرید. و تو بر سرش فریاد زدى که : واى بر تو اى یزید که چقدر وقیح و سنگدل و بى حیایى. برادرم را مى کشى و در عوض آن به من مال مى دهى یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پولهایش را پس کشید.یزید به جبران گذشته، نعمان بن بشیر را که مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى کاروان برگزید... و به او سفارش کرد که همه گونه با اهل کاروان مدارا کند. کاروان را از کناره شهرها بگذارند... و در جاى خوب مقام دهد. و ماموران و محافظان را از اطراف کاروان ، دورتر نگاه دارد تا اهل کاروان معذب نشوند.... و نیز دستور داد که بر شترها کجاوه بگذارند و کجاوه ها را با پارچه هاى ابریشمین و زربفت ، زینت دهند و...و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد،... خشمگین شدى و فریاد زدى : این پارچه هاى الوان و این زینتها را فرو بریزید. این کاروان ، عزادار فرزند رسول االله است. کاروان را سیاه بپوشانید تا مردم همه بدانند که این کاروان مصیبت زده شهادت اولاد زهر است. و دستور دادى که علاوه بر آن ، در پس و پیش و میان کاروان پرچمهاى سیاه برافرازند... تا هر کس به این کاروان بر مى خورد،.. بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است... و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که... و براى دستگاه یزید حیثیتى نماند.با خطبه اى که تو در مجلس یزید خواندى ،... با تعزیتى که تو در شام بر پا کردى و با خطبه تکان دهنده اى که سجاد درمسجدشام خواند،... یزید بر حکومت خود ترسید.. ..... 🆔@clad_girls