نیمه های شب است با صدای ضعیفی از آهنگی دلنشین بیدار می‌شوم صدا را دنبال می‌کنم در آشپزخانه رو به روی پنجره نشسته و دستش را دور لیوانِ چای حلقه زده و در حال تماشای شهر است لای پنجره را کمی باز گذاشته و خودش را در صندلی جمع کرده ملافه را دورش می‌پیچم لیوان چای را کنار غزلیّات سعدی می‌گذارد و بدون اینکه نگاهم کند دستانم را می‌گیرد میان دستانش و می‌گوید: بوی عید است...هوای نوبرانه...استشمام نمی‌کنی؟ شانه هایش را لمس می‌کنم و می‌گویم اگر هوای بوسیدن‌ات بگذارد، اگر بوی موهایت رهایم کند بدم نمی‌آید... سرش را بالا می‌‌آورد و سوالی نگاهم می‌کند ادامه می‌دهم راستش من در جغرافیای تو زندگی میکنم جانا... چشمانت تلفیق فصل هاست، آمیزه‌ای از باران و آفتاب و شکوفه و همین حالا که اینگونه از ذوقِ بهار آسمان را نشانه رفته ای وُ سعدی میخوانی وُ بنان گوش می‌کنی، حسرت می‌خورم که چرا نقاش نیستم تا چشم نوازترین لحظه‌ی تاریخ در چند سال اخیر را به تصویر بکشم... بلند می‌شود وُ در آغوشم می‌گیرد وُ می‌گوید: جواب تو را سعدی می‌داند و شعری زیر لب زمزمه می‌کند دستِ چو منی قیامه باشد با قامتِ چون تویی در آغوش... ❀═‎‌‌‌🌼 ⃟❤ ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀ 📖@cofeh_shear📖