پارت 257 -جواب منو بده. -جوابی برات ندارم. مشغول در آوردن غذاهای بسته بندی شد. آیسودا با اخم به سمتش رفت. واقعا از این بی تفاوتی هایش عصبی می شد. یعنی چه؟ مثلا می خواست چه چیزی را نشان بدهد؟ دست پژمان را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند. مهم هم نبود که باید سرش را بالا بگیرد تا بتواند صورتش را ببیند. -منو از زندگیت حذف کن. -اگه قرار بود اینکارو کنم همون سال اول اینکارو می کردم. -قراره چیزی از من به تو برسه که ول نمی کنی؟ پژمان دستش را کشید. -خیلی حرف می زنی دختر. -آیسودا! پژمان کمرنگ لبخند زد. تمام بسته ها را درون یخچال و فریزر جا داد. -من دیگه پامو تو این خونه نمی ذارم. -دست خودت نیست. -اتفاقا دقیقا دست خودمه. -مطمئن نباش! -می ذارم از اینجا میرم. -جایی بهتر از اینجا نیست. -فک و فامیلم نیستن که ناراحتم بشن گذاشتم رفتم. حیف که باید جلوی زبانش را می گرفت و تا حاج رضا نمی خواست حرف نمی زد. وگرنه حالیش می کرد. زیادی در مقابل نیش حرف هایش داشت خونسردی نشان می داد. بلاخره تحملش تمام می شد. -تمومش کن دختر. -تو حتی زورت میاد اسممو بگی، ادعای عشق می کنی؟ -گفتم تمومش کن. -نکنم چی میشه؟ -بلبل زبونی زیاد از حد همیشه خوب نیست. خیلی واضح داشت هشدار می داد. آیسودا با خستگی به اپن تکیه زد. داشت زور چه چیزی رامیزد؟ خودش هم دلش می خواست اینجا باشد. کنارش! حسی او را به اینجا می کشاند. تمام جانش زق زق می کرد که بیاید و ببیندش! هلاک مردانگیش بود.🍁 به قول خودش بابت این همه بلبل زبانی می توانست یک تودهنی خرجش کند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 258 اما حتی داد هم نزد. -خسته ام می کنی. تکیه از اپن گرفت. راهش را کشید و از آشپزخانه بیرون آمد. از خودش از پژمان از همه دلگیر بود. شاید هم جمعه او را گرفته بود. چادر از سرش برداشت و روی یکی از مبل ها نشست. سرش را با دستانش گرفت. موهایش هنوز خیس بود. باز هم خدا را شکر خانه گرم بود. وگرنه یک سرما خوردگی در شاخش بود. خانه پر از سکوت بود. فقط صدای ظرف و ظروف از آشپزخانه می آمد. چشم هایش را روی هم گذاشت. طولی نکشید که نگاهی روی صورتش سنگینی می کرد. پلک باز کرد و پژمان را بالای سرش دید. پژمان لیوان چای را بالا گرفت و گفت: گرمت می کنه. لیوان را به دست آیسودا داد و خودش هم روبرویش نشست. -از چی خسته ای؟ -نمی دونی؟ -زندگی همیشه بهت انتخاب نمیده، دو راهی نیست که بگی چپ برم یا راست، راه مشخصه فقط باید باهاش سازگار بشی. -اینو تو میگی نه من! پژمان لبخند زد. -چاییتو بخور. -من زندگی خودمو می خوام. -یاد بگیر با اجبارهای زندگیت کنار بیای. -اجباری که تو داری به من می قبولونی؟ پژمان با همان لبخند جذابش گفت: نه، قلبت داره قبولش می کنه. آیسودا فورا دستش را روی قلبش گذاشت. پژمان درست به هدف زده بود. بعد از چهار سال باید هم خوب او را بشناسد. چهارسال کنارش نفس کشیده بود. فقط خطبه ی عقد جاری نشد که تمام تنش را تصرف کند. -می خوای عذابم بدی؟ -ابدا! آیسودا به چایش خیره شد. -چرا گفتی بیام؟ -که ببینمت. متعجب به پژمان نگاه کرد. -همین؟ -همین! لبخند از روی لبش پاک نمیشد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا