🍁🍁🍁🍁 شونا هاشو بالا انداخت با لحنی که انگار دپرس شده بود گفت بهار-هیچی بابا.چیز خاصی نبود که من یه حرفی زدم ناراحت شد بعد منم قهر کردم که چرا ناراحت شده. با دهن باز نگاش کردم من-بهار واقعاکه احمقی بجای اینکه بری از دلش در بیاری قهر کردی حالا براچی باز داد و بیداد کردین باهم؟ بهار-اون گفت بجای اینکه بیای معذرت خواهی کنی قهر میکنی منم زدم به وحشی بازی.. سریع با تاسف براش تکون دادم..واقعا این دختر یه تختش کم بود..خیلی وقت بود که امیرو ندیده بودم من-بهار یه عکسی فیلمی از امیر نداری ببینمش. با ذوق گوشیشو در آورد و عکسشو آورد.توی عکس بهار و امیر کنار ام نشسته بودن امیر دستشو دور گردن بهار انداخته بود و میخواستبا مسخره بازی گونشو ببوسه بهارم چشماشو چپ کرده بود..لبخندی به عکسشون زدم.اینا که انقدر همو دوست داشتن مگه دیوونه بودن که سره چیزای کوچیک باهم قهر میکردن. من-حالا کی میخواین ازدواج کنین که ما یه عروسی بیفتیم. دستشو تکون داد و گفت بهار-اوووو کو تا اون موقع؟فعلا که زوده ایشالا ۵-۶ ماه دیگه من-۵-۶ ماه چه خبره؟ بهار-حالا اینارو ول کن.تو چه خبر؟ شونه ای بالا انداختم من-خبر خاصی ندارم..همون زندگی یکنواخت و همیشگی بهار- رئیسات چطورن؟ با یاد آوریشون لبخندی روی لبم اومد من-اونا خوبن.سینا که شوخ و سرحاله همش درحال مسخره بازیه احسانم که خشک و مغروره ولی در کل خوبه. ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• کارت اتوبوسو کشیدم و نشستم روی یکی از صندلی ها..ساعت ۸ صبح بود حسابی خوابم میومد.چشمامو مالوندم تا خوابم نبره..عصرم که باید برم پیش حنا...انقدر همونجوری چرت زدم که اتوبوس به شرکت رسید خدا از بهار نگذره که تا ۳ونیم شب فک میزد رفتم توی اتاقم هنوز احسان نیومده بود..مشغول مرتب کردن قرار داد های این ماه بودم که از توی شیشه دیدم اومد.مثل همیشه اخم کمرنگی رو پیشونیش بود روی صندلیش نشست که انگار متوجه نگاه من شد سرشو برگردوند سری به معنی سلام تکون دادم که اونم با لبخند بیحالی زیر لب سلام کرد.حوصلم سر رفته بود.حداقل به یه بهونه ای برم جای احسان از اینجا موندن بهتره..یکم اطرافو نگاه کردم آها اگه براش چایی ببرم خوبه به یه بهانه ای همون تو میمونم.سریع یه چایی ریختم و رفتم سمت اتاق بعد از اینکه اجازه داد وارد شدم. من-سلام آقا احسان.خوب هستین؟ لبخندی زد احسان-ممنون هستی جان. چایی رو روی میزش گذاشتم که با ابروی بالا رفته نگام کرد من-گفتم سر صبحه یه چایی بخورین گلوتون از خشکی در میاد. لبخند کجی روی لبش نقش بست احسان-دستت دردنکنه.خیلی خوبه. لبمو با زبون تر کردم. من-آقا احسان کمک نمیخواین؟ احسان-چطور؟ من-آخه من کارامو انجام دادم.میتونم کمکتون کنم چون بیکارم. احسان-اها.پس لطفا بیا اینطرف و به کنارش اشاره کرد..یه صندلی بردم و کنارش نشستم. احسان-اول بیا بین این پوشه ها اسم کسایی که میگمو پوشه هاشونو جدا کن نزدیک ۱۰۰ تا پوشه بود اسم چند نفری رو گفت و من سریع جداشون کردم بعد گفت باهاشون تماس بگیرم و بگم برای یک ساعت دیگه اینجا باشن..مدل بودن.یک ساعتی کمکش کردم تا بالاخره اون۷-۸نفر رسیدن واین تازه آغاز خرحمالی بنده بود.هی تند تند اینور اونور میرفتم و لباسایی که میخواستن بپوشن تا عکس بگیرنو براشون میاوردم.همشونم از دَم افاده ای بودن وهی کلاس میزاشتن.. http://eitaa.com/cognizable_wan