✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر دنیاست... دل تو دلم نیست منتظر اون ساعتی هستم که جلوی آرایشگاه ایستادم و او با لباس سفیدش که همانند ماه شده است به سمت من می آید و برای خوشبختی همیشگیمون بهم لبخند میزنیم... وقتی روبه رویم می ایستد و سلام می کند جوابش را می دهم و چند ثانیه بعد گرمی دستانش وجودم را گرم می کند ... غرق رویای خودم بودم که صدای آرایشگر مانند ناخون های تیز که موهارا می کشد...من را از تفکرم بیرون کشید... -خب آقا دوماد!! مبارکت باشه ان شاءالله که خوشبخت بشین و پای هم پیر بشین... لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. شانه را درون موهایم فرو برد و گفت: -جسارتا آقا زاده چند ساله هستین؟؟ -بیست و پنج. -به به. به ظاهر هم آدم مذهبی میایین... -طلبه هستم. با یک دستش شانه را درون موهایم گذاشت و با دست دیگرش برش های قیچی را روی موهایم پیاده کرد و ادامه داد: -چه عالی! و دوباره تکرار کرد: -ان شاءالله که خوشبخت بشین... -ممنونم به لطف خدا... دست سکوتی چند ثانیه ای من را به خواب خیالاتم برگرداند... امشب قشنگ ترین شب زندگیم خواهد بود... فقط تا رسیدن به ساعت پنج لحظه شماری می کنم... ... http://eitaa.com/cognizable_wan