#رمان_گشتارشاد
#پارت17
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شایسته: جلوي بی ار تی نگه دار باید زود برم خونه
بهراد بدون هیچ حرفی شایسته رو پیاده کرد
شایسته با خودش فکر میکرد دیگه تاریخ مصرف بهراد تموم شده بهتره رابطشو هرچه زودتر باهاش کات بکنه
خسته وبا فکري درگیر به سمت دستشویی پارك رفت و لباسشو عوض کرد و به سمت خونه رفت
توي پذیرایی همه جمع بودن طبق معمول شکوفه هم اونجا تلپ بود البته براي اولین بار منصور خان تشریف نداشت حاجی
هم لباس به تن نشسته بود اها یادش اومد سه شنبه شبا توي هیئت منصور خان دعاي توسل برگزار میشد و حاجی و پسراش
پاي ثابت اونجا بودن
سلام کوتاهی کرد و بی حوصله وارد اتاقش شد کاش اجازه داشت اهنگ گوش بده
اهنگ لهو و لعب بود و توي خونه شنیدن هر نوع اهنگ چه غمگین چه شاد کلا حرام بود
از توي گوشیشم جرائت گوش دادن به اهنگ نداشت چون توي خونه اصولا کسی با در زدن رابطه ي خوبی نداشت و در
همیشه یه دفعه اي باز میشد و اگر میدیدن که اهنگ گوش میده همین گوشی هم ازش دریغ میشد
بی حوصله به سمت اشپزخونه رفت تا براي خودش چایی بریزه
شکوفه: مامان براي اخر هفته چی میخواي بپوشی؟
مامان: نمیدونم والا یه پارچه اون روز از مولوي خریدیم رو به نظرت برسونم به خانم حبیبی برام میدوزه؟
شکوفه: وا مامان حرفا میرنی ها یه روزه چطوري بهت برسونه؟ باید بریم بازار خرید دلم نمیخواد جلوي خانم صدرایی کم
بیاریم این دختره چطور لباس داره؟
شایسته با غیظ به سمتش برگشت و گفت: این دختره اسم داره بعدشم کمدم پر از لباسه
مامان: نه مادر جان اون لباسا مناسب نیست قدیمی شده دیگه باید بریم یه نو بخریم اینا غریبه ان
شایسته: اولا من کلا نمیام اونجا دوما حاج خانوم قباحت داره اسراف تا کی؟ خیلی ها ارزوشونه یکی از همین لباساي منو
داشته باشن
مامان: شما خیلی بی جا میکنی نیاي اونجا قصد ما اشنایی بیشتر دو تا خانوادس بعدشم همینم مونده تو یه علف بچه به من
درس دین داري بدي
شایسته: به هر حال من لباس دارم نیازي هم ندارم
چاییشو برداشت و به سمت اتاقش رفت از کنار اتاق فرزین که رد میشد صداي ارومی توجهش رو جلب کرد
خیلی اروم در اتاق رو باز کرد
بله ...
اقا پشت لپ تابش نشسته بود و اهنگ تصویري 25بند نگاه میکرد
قبل از اینکه ببیندش از اتاق زد بیرون پس ممنوعه هاي این خونه فقط براي اون بود؟
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69