#رمان_گشتارشاد
#پارت26
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
و از اتاق بیرون رفت
امیر روي صندلیش تکیه داد و سعی کرد افکارشو متمرکز کنه یه لحظه چهره ي اون دختر رو توي ذهنش انالیز کرد
چشماي سبز با ابروهاي تتو کرده اي داشت و لب هاي کوچیک و با دندوناي مرتب و موهاي بلوندش قیافشو با نمک تر کرده
بود
هیکل فوق العاده ظریف و لاغري داشت و در کل یه ادم ایده ال از لحاظ قیافه اي بود
فکر کردن امیر زیاد طول نکشید که سامان وارد اتاق شد و با لحن شیطونی گفت: به به جناب سروان صدرایی از ما بهترون تو
اتاقت رفت و امد میکنن
امیر چشماشو تنگ کرد و گفت: منظور؟
سامان: والا همون خانومی که تو اتاقتون تشریف داشتن رو میگم
امیر: همون بود که باهاش تصادف کردیم
سامان: اوه اي ول کاش همون روز احوالات طرف رو میپرسیدیم
امیر نگاه تندي بهش کرد و گفت: سامان بس کن تو محل کار بگو چی کار داشتی؟
سامان محکم تو پیشونیش کوبید و گفت: اخ یادم رفت بگم جناب سرکرد احمدي کارت داره
امیر با خشم نگاهی بهش انداخت و گفت: اخه مرد حسابی پس واسه چی دو ساعت داري اراجیف میگی؟
از جاش بلند شد و با سرعت به سمت اتاق سرکرد رفت
شایسته توي کافی شاپ رو به روي کامیار نشسته بود و چهرشو دید میزد
پسر بدي نبود ولی خیلی هم خوشگل نبود در کل خیلی معمولی به نظر میرسید
کامیار: خوب خوشگل خانم چی میخورید؟
شایسته موهاشو با یه حرکت از پیشونیش کنار زد و گفت: من قهوه میخورم با کیک حتما هم ترك باشه
کامیار: اوکی عالیه سلیقه هامون درست مثل همه
کمی راجبع به علایقشون صحبت کردن و شایسته نگاهی به ساعتش کرد نزدیک 4 بود
شایسته: خوب اگه بزاري من برم دیرم میشه
کامیار با لبخند نگاهش کرد و گفت: میرسونمت عزیزم
شایسته لبخند پر معنایی زد و با خودش فکر کرد: همینم مونده جلوي خونه با همچین تیریپی پیاده بشم از نظر حاجی و
پسراش دیگه صد در صد خونم حلال حلاله
شایسته: نه مرسی خودم میرم
کامیار رد تعارفش رو به حساب راحت نبودن و دیدار اول گذاشت و گفت: باشه خانومی هر جور راحتی فقط رسیدي بهم اس
بده نگرانتم
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69