﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت25 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 و توي ذهنش قیافشو حلاجی میکرد و ته دلش گفت: عجب تیکه ایه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 و از اتاق بیرون رفت امیر روي صندلیش تکیه داد و سعی کرد افکارشو متمرکز کنه یه لحظه چهره ي اون دختر رو توي ذهنش انالیز کرد چشماي سبز با ابروهاي تتو کرده اي داشت و لب هاي کوچیک و با دندوناي مرتب و موهاي بلوندش قیافشو با نمک تر کرده بود هیکل فوق العاده ظریف و لاغري داشت و در کل یه ادم ایده ال از لحاظ قیافه اي بود فکر کردن امیر زیاد طول نکشید که سامان وارد اتاق شد و با لحن شیطونی گفت: به به جناب سروان صدرایی از ما بهترون تو اتاقت رفت و امد میکنن امیر چشماشو تنگ کرد و گفت: منظور؟ سامان: والا همون خانومی که تو اتاقتون تشریف داشتن رو میگم امیر: همون بود که باهاش تصادف کردیم سامان: اوه اي ول کاش همون روز احوالات طرف رو میپرسیدیم امیر نگاه تندي بهش کرد و گفت: سامان بس کن تو محل کار بگو چی کار داشتی؟ سامان محکم تو پیشونیش کوبید و گفت: اخ یادم رفت بگم جناب سرکرد احمدي کارت داره امیر با خشم نگاهی بهش انداخت و گفت: اخه مرد حسابی پس واسه چی دو ساعت داري اراجیف میگی؟ از جاش بلند شد و با سرعت به سمت اتاق سرکرد رفت شایسته توي کافی شاپ رو به روي کامیار نشسته بود و چهرشو دید میزد پسر بدي نبود ولی خیلی هم خوشگل نبود در کل خیلی معمولی به نظر میرسید کامیار: خوب خوشگل خانم چی میخورید؟ شایسته موهاشو با یه حرکت از پیشونیش کنار زد و گفت: من قهوه میخورم با کیک حتما هم ترك باشه کامیار: اوکی عالیه سلیقه هامون درست مثل همه کمی راجبع به علایقشون صحبت کردن و شایسته نگاهی به ساعتش کرد نزدیک 4 بود شایسته: خوب اگه بزاري من برم دیرم میشه کامیار با لبخند نگاهش کرد و گفت: میرسونمت عزیزم شایسته لبخند پر معنایی زد و با خودش فکر کرد: همینم مونده جلوي خونه با همچین تیریپی پیاده بشم از نظر حاجی و پسراش دیگه صد در صد خونم حلال حلاله شایسته: نه مرسی خودم میرم کامیار رد تعارفش رو به حساب راحت نبودن و دیدار اول گذاشت و گفت: باشه خانومی هر جور راحتی فقط رسیدي بهم اس بده نگرانتم ادامه دارد... نویسنده:fereshte69