قسمت پایانی....
با مطالعه آن کتاب به پوچی رسیدم و این که اصلا برای چه زندگی می کنیم؟ هرچه به صفحات آخر کتاب نزدیک تر می شدم این افکار و احساس بیهودگی در وجودم بیشتر ریشه می دواند و آن نوشته ها را با زندگی خودم در هم می آمیختم و از سوی دیگر هم به آینده دختر 4 ساله ام می اندیشیدم که پس از من یا طلاق، چه سرنوشتی پیدا می کند! چگونه می تواند در میان این همه پوچی و بیهودگی به زندگی خود ادامه دهد؟ این بود که در آخرین صفحه کتاب تصمیم خودم را گرفتم و مطالبی را وصیت گونه در صفحه آخر آن نوشتم …
دربازسازی صحنه قتل زن جوان اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: روز حادثه «بنفشه» در خواب بود، نگاهی به چهره زیبایش انداختم و بلافاصله او را به همان صورت خواب آلود در آغوش گرفتم و به پشت بام بردم!در یک لحظه او را از پشت بام طبقه پنجم به پایین پرت کردم و سپس از همان بالا به پیکر غرق در خون دختر کوچکم نگاهی انداختم که با همین یک نگاه، در یک لحظه دچار شوک شدم و از مرگ خودم ترسیدم چرا که قبل از آن تصمیم داشتم بعد از مرگ دخترم، خودم را نیز از این زندگی پوچ و بی هدف خلاص کنم! آن روز قصد خودکشی داشتم ولی از شدت ترس نتوانستم تصمیم خودم را عملی کنم!
بعد از آن هم که با صدای سقوط پیکر دخترم به داخل حیاط، همسایگان از راه رسیدند و …
در پی اعترافات وحشتناک زن جوان، دستور پایان بازسازی صحنه جنایت از سوی قاضی ویژه قتل عمد ، صادر و متهم به فرزندکشی، دوباره روانه زندان شد تا این پرونده نیز دیگر مراحل دادرسی را طی کند.
#پایان.