#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_سی
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
اون شب هما یه پیراهن قرمز چین چینی پوشیده بود با یه چارقد سفید..لپهای هما هماهنگ با رنگ لباسش شده بود و زیبایی خاصی بهش داده بود،هما واقعا گل سرسبد مجلس بود چون وقتی با سینی چای اومد توی اتاق لبخند رضایت مامان و بابارو توی چهره اشون دیدم…زن داداشاهام زیرزیرکی نگاه میکردند و بهمدیگه چشم و ابرو میومدند…معلوم بود حسادت میکردند چون عشق من ازشون خیلی سرتر بود…همون شب خواستگاری روز و تاریخ عقد رو مشخص کردند و قرار شد یکماه بعد عقد کنیم…ته دلم خداروشکر کردم که همه چی به خوبی و خوشی داشت پیش میرفت،،در عرض اون یکماه تدارک عقد رو دیدیم و برای خرید با هما و خانواده اش راهی شهر شدیم ..از اینکه داشتم براش خرید میکردم روی ابرها بود و دلم میخواست هر چی دوست داره و دست میزاره روش حتما براش بخرم…اما هما بقدری نجیب و مهربون بود که حتی اختیار خرید رو هم به بزرگترا سپرد و هر وسیله و لباسی رو که بزرگترا انتخاب میکردند اون هم موافقت میکرد……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5