#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_چهارده
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
لیلا خانم با جون و دل شروع کرد به روشن کردن تنور و توضیح دادن ،،کاری که هیچ وقت اقدس برام انجام نداد که هیچ ،بلکه به دختراش مخفیانه میگفت تا من یاد نگیرم…از اون روز لیلا خانم شد همدم و معلم آموزشی من و همه چی رو یادم داد..لیلا خانم کمکم کرد تا بتونم تو اون خونه و روستا دوام بیارم…پسر ناصر که اسمش ولی بود بیشتر از دختراش منو اذیت میکرد و به هیچ عنوان حاضر نبود من جای مادرشو بگیرم…اماچون من از بچگی مطیع بار اومده بودم تمام ازار و اذیتهای ولی رو به جون خریدم و با کارها و کنایه هاش و حرفهاش کنار اومدم تا بالاخره یه کار توی تهران براش پیدا شد و رفت…با رفتن ولی یه کم از مشکلاتم کمتر شدولی درست همون سال اول ازدواجمکه تازه به اون زندگی عادت کرده بودم باردار شدم…خوشحال بودم که دارم مادر میشم ولی بارداری سختی که داشتم طمع بچه دار شدن رو برام تلخ کرد….سختی بارداری و آزار و اذیتهای دخترای ناصر(اعظم وطیبه)جونمو به لب رسونده بود...اخرای بارداری بود کم کم درد های زایمانم داشت شروع می شد....
ادامه در پارت بعدی 👇