#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_دوازده
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
ناصر پای ثابت شب نشینی هامون بود و به خاطر سر و زبونی که داشت همه عاشقش بودن...ما چهار تا دوست صمیمی بودیم تو محل من و ترانه و ندا و الهه...ترانه دختر سربه زیر و ارومی بود ندا دختر پول دارترین همسایمون بود. شاید به اندازه همه ساکنین محل مال و ثروت داشتن خیلی هم خوشگل بود ندا عاشق ناصر بود و برای به دست اوردنش هر کاری میکرد الهه خوشگل تر از ندا بود و این زیبایی اونو تبدیل کرده بود به یک دختر مغرور که فکر می کرد میتونه هر کسی رو که بخواد به دام خودش بندازه با وجود عشقی که ندا نسبت به ناصر داشت ناصر هیچ وقت به عشق ندا پاسخ نمیداد اصلا براش مهم نبود هر کاری میکرد ناصر انگار اصلا نمیدید و هیچ جوره نمیتونست ناصر رو به دام خودش بندازه این موضوع باعث شده بود الهه هم خاطر خواه ناصر بشه هر دو برای به دست اوردن ناصر هر کاری میکردن اما ناصر هیچ وقت تو دامشون نمی افتاد و همیشه خیلی عادی از کنارشون رد میشد...بعضی وقت ها به خاطر بی توجهی که به دوستام میکرد ازش بدم میومد و گاهی ستایشش میکردم که اینقدر دل بزرگی داره و پاکی و شرافتش رو به پول و زیبایی نمیفروشه...
ادامه در پارت بعدی 👇