#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_چهل_چهار
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
کرده بودم یه گوشه و به دیوار خیره شده بودم حال دلم اصلا خوب نبود یهو انگار مثل یه تلنگر چیزی به ذهنم اومد ایام فاطمیه بود چرا تا حالا یادم نبود من تنها نبودم همیشه تو هر مشکلی دست به دامان حضرت علی میشدم مگه میشد تنهام بذاره بی سر و صدا رفتم وضو گرفتم رفتم تو اتاق بچه ها نشستم پای درد و دل با مولا هر چقدر بیشتر باهاش حرف میزدم دلم بیشتر آروم میشد انگار پیشم بود سبک شده بودم گریه کردم و گفتم اقاجونم دیدی چه به روز دلم اومد دیدی نا شکری کردم به حکمت خدا شک کردم پشیمونم پشیمون از این همه گناهی که کردم پشیمون از نا امیدی و رحمت خدا ولی بازم دست به دامانت شدم کسی رو جز شما ندارم ایام فاطمیه شده و میدونم داغ فاطمه دلتون رو لرزونده میدونم چقدر حضرت زهرا براتون عزیزه و حرمت داره به حرمت پیامبر و دخترش شفای پسرم رو بده میدونستم مگه میشه تو اون ایام بری در خونه علی به فاطمه قسمش بدی و دست خالی برگردی غیر ممکن بود چند ساعت بعد مادرم اومد و گفت نترس دخترم بچت خوب میشه مطمئن باش رفتم در خونه مولا علی که شفاشو بگیرم به دلم افتاده مولا قرار نیست دست خالی ردمون کنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5