#سرگذشت_نادر
#بزرگی_یا_اوباش
#پارت_شانزده
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید…
ناصر با درس خوندن میتونه هممونو نجات بده….بزار مهندس بشه و کار کنه..زندگیمون از این رو به اون رو میشه…اما بعداز اون روزا نمیدونم چرا ناصر کم کم و به مرور از من فاصله گرفت..البته میدونم بخاطر اخلاق و رفتار و کارم بود..مخصوصا بخاطر جیب بری..دیگه براش اون فرشته ی نجات و ادم مقدس نبودم..دیگه بزرگ شده بود و بزرگی رو روی سرش نمیخواست..اون مهندس و من اوباش..اون پیش همه بزرگ و من ذلیل…اما من هم چاره ایی نداشتم .اگه کار نمیکردم چطوری دانشگاه میرفت؟پروانه چی میپوشید ومدرسه میرفت…؟؟خونه خرج داشت و بابا هم بزحمت فقط میتونست شکم اکرم و نیکی رو پر کنه…ناصر سعی میکرد من و خونه و زندگی رو از دوستاش مخفی کنه البته که حق داشت..،زندگی هم چنان با جیب بری و کارگری میگذشت و سعی میکردم پروانه و ناصر بهترینهارو بپوشند تا تو جامعه خجالت زده نشند..این وسط یک بار گیر افتادم و چون بار اولم بود اون بنده خدا رضایت داد……
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5