من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… فکر میکردم با یه یقه به یقه شدن تموم میشه ولی نمیدونم چطور شد که دست راستم ازاد شد و یه مشت محکم کوبیدم تو صورتش…همین ضربه کافی بود تا یارو بیفته زمین…تا افتاد خودمو رسوندم و روی سینه اش نشستم و تا تونستم زدمش(درست شبیه کشتی کج)…با هر مشتی که میزدم ارومتر میشدم…نمیدونم چند مشت زدم که مردم ریختند سرم و منو ازش جدا کردند،از شانس بد من پلیس هم اطراف پارک بود.مامورای پلیس اومدند و منو بازداشت کردند..منو بردند کلانتری و اون بنده خدا هم که در حالت بیهوشی بود بردنش بیمارستان…… خلاصه میکنم که تو دادگاه یارو رضایت نداد.من هم نه پول داشتم و نه حرفی برای گفتن..هر چی سرهنگ و قاضی گفتند:لامصب یه دفاعی از خودت بکن یا برو تلاش کن و ازش دلجویی کن و رضایت بگیر ،نکردم…مگه من از کسی راضی بودم که بخواهم رضایت بگیرم..؟وقتی قاضی دید کاری از دستم برنمیاد و تلاشی هم نمیکنم بخاطر شکستگی دماغ و افتادن دو تا از دندونای یارو برام دیه و یکسال زندان برید و رفتم زندان……. ادامه در پارت بعدی 👎 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5