سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. دردم رونمیتونستم به کسی بگم حتی مامانم،خودمم میدونستم این عشق یک طرفه غیرازعذاب بدبختی چیزی برام نداره. اماواقعادست خودم نبودم مامانم گفت زیبانکنه حلماداره ازدواج میکنه ناراحتی گفتم اره ازهم دورمیشیم مامانم گفت پاشواشکات پاک کن خجالت بکش قرارنیست که نبینیش به هرحال هرکدوم ازشمادیریازودبایدبریدسرخونه زندگیتون حالاقسمت شده حلمازودترمیره انشالله یه شوهرخوبم گیرتومیاد.چاره ای نداشتم بایدبااین قضیه کنارمیومدم قبول میکردم حلماامین دارن ازدواج میکنن میخواستم به حلمازنگبزنم تبریک بگم که خودش زنگزدانقدرخوشحال بودکه حدنداشت. میگفت:بعدازسالهاانتظاربلاخره دارم به عشقم میرسم بهش تبریک گفتم براش ارزوی خوشبختی کردم.حلماگفت امین با بدبختی تونسته مادرش راضی کنه بیادخواستگاری حتی تهدیدشون کرده اگرقبول نکنن برای همیشه ترکشون میکنه وچون عمه ام به امین خیلی وابسته بوده کوتاه امده،حلمامیگفت زیبادعاکن امشب همه چی خوب پیش بره مشکل بین عمه ام ومامانم برای همیشه حل بشه... ادامه در پارت بعدی 👎 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5