سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. افسردگی شدیدگرفته بودم بااینکه گچ دست وپام روبازکرده بودم بایدفیزیوتراپی میرفتم اماهیچ انگیزه ای نداشتم خود‌م‌ روتواتاق حبس کرده بودم دوستنداشتم کسی روببینم بعدازیه مدت برادرم به زورمن روبردجلسات فیزیوتراپی روانجام دادم کم کم روبه راه شدم درهفته دوبارمیرفتم سرخاک امین باهاش حرف میزدم تمام زندگیم خلاصه شده بودبه ارمستان رفتن یه روزپنج شنبه که رفته بودم سرخاک دیدم دوتازن سرخاک امین هستن نزدیکشون که شدم دیدم حلماومادرش هستن خواستم راهم روعوض کنم که باحلماچشم توچشم نشم اماخودش امدجلوگفت بهت تسلیت میگم باورم نمیشداینی که روبه روم وایستاده حلماست ازش خجالت میکشیدم اروم گفتم ممنون ازکنارم ردشدرفت.گبعدازفوت امین خانواده اش چندباری امدن بهم سرزدن مادرش بدترازمن داغون شده بودحال حوصله نداشت تقریبادوماه نیم ازمرگ امین گذشته بودیه روزکه مامانم ابگوشت گذاشته بودتابوش بهم خورد حالم بدشد.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5