سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. محمدگفت به زورمن روزن دادن تاازفکرتودربیام بعدشم که همه چی روخودت میدونی فقط ازدواج توامین یه شوک بزرگ برای خانوادم بود هرچندمافکرمیکنیم عمه ام برای اینکه ماروبسوزونه اینکارکردفقط موندم توچراقبول کردی چون میدونستم خانوادت راضی به این وصلت نبودن.تو دلم گفتم چون عاشق امین بودم،توکه عاشق من بودی اماجرات گفتنش رونداشتم گفتم تقدیراینجوری خواست که من زن امین بشم دوستنداشتم راجع به این موضوع حرفبزنم چون بازگوکردنش فایده نداشت انگارمحمدم فهمیدعلاقه ای به نبش قبرکردن ندارم گفت گذشته هاگذشته من میخوام راجع به اینده حرف بزنم نذاشتم ادامه بده گفتم خانواده ات خبردارن گفت من تودیگه احتیاج به اجازه ی خانواده نداریم مگه توباامین ازدواج کردی خانواده ات راضی بودن?گفتم من ارامش زندگیم رودوستدارم وباهیچی عوضش نمیکنم اگرتااینجاهم امدم فقط خواستم حرفهات روبشنوم وگرنه من قصدازدواج ندارم وجوابم به شمامنفیه خلاصه هرچی محمداصرارکردفایده نداشت مثل روزبرام روشن بودکه خانواده اش مخالف صددرصداین ازدواج هستن.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5