با حرفهای نگین تازه یادم افتادکه بعدازاون دعواقول سعیدازمن چرادیگه بیخیال من شده بود..نگو اقا این دست گل روبه اب داده که شب روزسرش توگوشیش بود..نگین به اینجای حرفش که رسیدگفت یه دورهمی هم برای توردیف میکنم توام زرنگ باشی میتونی مخ یه پولدارروبزنی وهمین کارمن روبکن جواب میده..میگن چوب خداصدانداره واقعا راسته..عجب چیزی روسرراه زندگی سعید قرار داد بودکه راحت تلکه اش کرده بود..از خوشحالی نمیدونستم چکارکنم گوشیم روبهانه کردم امدم تواتاقم دوستداشتم یه اهنگ شادبذارم برقصم..چند دقیقه ای گذشت صدای دراتاق امد..گفتم بیاتونگین بودانگاراون لحظه چونش گرم شده بود..همه چی روگفته بودالان پشیمون شدبود..گفت ترخدابه کسی این حرفها رو نگی..گفتم نه خیالت راحت تودلم گفتم همین که خداتروتوزندگیش قراردادبرام بسه..ازاین به بعدفقط تماشامیکنم ببینم چه بلاهای دیگه ای سرش میاری چون مطمئن بودم نگین زن زندگی نیست وسریه حس احمقانه وزرنگی ازدواج کرده.... ادامه در پارت بعدی 👎 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5