#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_اول
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
بااینکه گفتن یه سری چیزهابرام خیلی سخت بوداماتصمیم گرفتم داستان زندگیم روبراتون تعریف کنم شایدتلنگری برای خیلی هاباشه..
اسمم بهنام۳تاخواهر و۴تابرادر دارم.
تو یه خانواده شلوغ به دنیاامدم که پدرم کشاورز بود مادرم خانه دار ازخوبی هر دو تاشون هرچی بگم کم گفتم..پدرومادرم تمام تلاششون رو میکردن که ما تو ناز نعمت زندگی کنیم بتونیم درسمون رو بخونیم تابرای خودمون کسی بشیم ولی پدرم از کشاورزی درامد زیادی نداشت. نمیتونست تمام خواسته های ماروتامین کنه...البته بگم من ازهمون بچگی ادم پرتوقعی بودم به کم راضی نبودم..یادمه هرموقع مادرم ابگوشت میذاشت.. باید بیشتر گوشت غذاروبه من میدادوگرنه قهرمیکردم لب به غذا نمیزدم یا اگرسالی یکی دو بار خرید میبردمون من رو گرونترچیزهادست میذاشتم مجبورش میکردم همون رو برام بخره گاهی پولش کم میومد.نمیتونست برای بقیه چیزی بخره چندباری هم سرهمین اخلاقم کتک خوردم امابازم کار خودم رو میکردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5