بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران توهمین رفت امدهابادوستای امید اشنا شدم..البته اونا یکی دوسالی از ما بزرگتر بودن،. سرکارمیرفتن،یه روز امید گفت فرداشب علی یه مهمونی توپ گرفته توام دعوت کرده گفتم به چه مناسبت گفت تولدش،،تا اسم تولد آمد ناخوداگاه یاد کادو افتادم ازشانس اون ماه هم بیشتر پول توجیبیم روخرج کرده بودم پول زیادی نداشتم که کادو بخرم ازطرفی هم پدرم خیلی حساس بود دوستنداشت مادیربریم خونه..روم نشدبه امید بگم پول ندارم گفتم نمیتونم بیام پدرم اجازه نمیده.گفت کاری نداره برو بگو امتحان دارم..میخوام بایکی ازدوستام درس بخونم..گفتم امدیم من تونستم پدرم روهم راضی کنم اون موقع شب ماشین نیست من برگردم روستا،امید یه ذره فکرکردگفت شب میبرمت خونه خودمون،گفتم نه من ازپدرومادرت خجالت میکشم...امیدخندیدگفت..فکرکردی خونه مامثل خونه ی شماکوچیکه وچندنفری تویه اتاق میخوابیم،!!؟من خواهرم اتاق جدا داریم وخوبی اتاق من اینکه یه درروبه حیاط داره راحت بی سرصدامیتونیم بریم تواتاقم،هیچ کس هم متوجه ی ما نمیشه..‌ ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5