#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_ششم
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
با شنیدن خواستگاری و پزشکی و گوشی خریدن دلم آتیش گرفت..آتیش حسرت و حسادت..بقدری ناراحت بودم که با صدای لرزون و بغض کرده گفتم:ارررره دیگه…!تو دوست پسر بگیری و خوش باشی اونوقت من که مثل ماست میرفت و میومد بازم علی و مامان دنبالم بودند..نه دوستی برای رفت و امد داشتم و نه اصلا جرأت نگاه کردن به پسرایی که همکلاسیهام تعریفشونو میکردند رو داشتم…حالا تو که از من کوچیکتری معلوم نیست کی دوست شدی که میخواهد خواستگاری هم بیاد..من به بابا میگم..ساناز بجای اینکه منو اروم کنه گفت:بدرک برووو بگو….انگار میخواهد چیکار کنه،،فوقش دو روز دعوا میکنه و تموم…گفتم:به همین خیال باش….مگه نشنیدی که میگفت بشنوم دست از پا خطا کردی گوش تا گوشتو میبرم...ساناز گفت:همش حرفه..اینکار رو نمیکنه..گفتم:امتحانش ضرر نداره..باز ساناز مقاومت کرد و کوتاه نیومد و گفت:اررره امتحان کن،،….یه کم خودمو کنترل کردم و گفتم:اما کارت عاقبت خوبی نداره و ممکنه پسره سرت کلاه بزار و ازت سوء استفاده کنه و آبرومو بره…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5