سلام اسم هوراست بعدازسه هفته ام عقدکردیم،،من عاشقانه حسین رودوست داشتم کنارش احساس خوشبختی میکردم..خیلی زودکارهامون روانجام دادکه چندماه بعدعروسی بگیریم امایک هفته به عروسی.مونده بودبه تاریخ عروسمون حسین برام سنگ تمام گذاشته بودوتوخریدکردن بهترینهاروبرام انتخاب میکرد..از هرچیزی چند تا میخرید خودم خجالت میکشیدم میگفتم الان خانواده ات میگن من چقدر ندید بدیدم هستم.. هرچندمن خیلی توزندگیم سختی کشیده بودم کمبودداشتم..ولی ادم طمع کاری نبودم که بخوام ازحسین سواستفاده کنم یاعقده هام روخالی کنم..حسین میگفت به کسی ربطی نداره من دوستدارم برات خریدکنم..نزدیک خونه ی خاله ام رضا برامون یه خونه ی نقلی اجاره کرده بودکه حسین گفت قبل بردن جهیزیه رنگش کنیم با صاحبخونه صحبت کردیم خونه رونقاشی کردیم وچهارشنبه خانواده ی حسین امدن جهیزیه من روبردن..پدرم نسبت به خواهرای دیگم جهیزیه بهتری به من داده بوداوناهم حسادت میکردن...هرچندمن چندتیکه طلاداشتم که ازبچگی مامانم برام کنارگذاشته بوداوناروفروختم مبل وسرویس خواب نه چندان گرونی خریدم که ازهیچی بهتربود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5