#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_پنجاه_شش
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
وقتی مریضهای باشرایط ارزو رومیدیدم که نتیجه نگرفته بودن بیشترتودلم خالی میشد..نمیخواستم ثانیه ای روبرای ارزوازدست بدم ازتکرارزندگی پدرم برای خودم میترسیدم دلم نمیخواست خانواده ام ازهم بپاشه، ترس از دست دادن ارزو دیوانه ام میکرد این زن همه کس من بود..پس باید براش میجنگیدم وحقم رو از زندگی میگرفتم،نباید تسلیم میشدم
و به خودم قول دادم هیچ وقت نذارم سرنوشت تلخ خودم برای بچه هام تکرار بشه...هردفعه به مطب دکتر میرفتم ناامیدتر از قبل برمیگشتم چون هیچ امیدی بهم نمیدادن..ولی من باخودم میگفتم خدارو دارم وتسلیم نمیشم به هرسختی بود برای ارزو نوبت گرفتم و جلسات شیمی درمانیش شروع شد،دکترش گفت خانومت اماده پیونده ولی باید منتظر بمونی تا تخت خالی بشه
تا زمان نوبتش وخالی شدن تخت برگشتیم شهرستان،بچه ها هم نگران مادرشون بودن مخصوصا ساحل که تاحدودی پی به بیماریه مادرش برده بود..یک هفته ای گذشت وروزمادربودبچه هاهرکدوم برای مادرشون کادو تهیه کرده بودن..قیافه زرد و رنجور ارزو روکه میدیدم طاقت نمیاوردم بغض گلوم رو فشار میداد ازخونه میزدم بیرون....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5