اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم.. عیادت کننده هاش ازپشت شیشه میدیدنش...عمه ام ازبیماری آرزو خبر نداشت یه کمم الزایمر گرفته بود..یکبارم که اوردیمش خونه ارزو ازلای دردزدکی مادرش رومیدید..به عمه گفتیم ارزوخونه نیست..خلاصه خیلی سختی کشیدیم تاحال ارزوبهترشده..بانو میدید ما خواهروبرادرها پشت هم هستیم ازبی عاطفگیه بچه هاش غصه میخورد..اسد شیشه ای شده بودزن بچه هاش ازخونه بیرونش کرده بودن..پدرم چندباری بردترکش دادولی دوبارشروع میکرد..خیلی باهاش صحبت میکردیم ولی فایده نداشت تنها کمکی که ازدستمون برمیومد رسیدگی به زن بچه اش بود که مشکلی نداشته باشن...امید برادر ناتنیمم بیشتر سمت ما بود با مارفت امد میکرد...برخلاف تمام برنامه های بانو بچه هاش دوستداشتن بامارفت امد داشته باشن..چهارماه ازپیوندمغزاستخوان آرزومیگذشت وخداروشکرحالش خیلی خوب شده بود مثل معجزه بودودکترهامیگفتن خیلی بهترازاون چیزی که فکرش رومیکردیم جواب داده توهمون‌روزهابودکه عمه نازنینم روکه حق مادری به گردنم داشت بخاطرکهولت سن ازدست دادیم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5