#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_پنجاه_نه
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
سینا در حالیکه لبخند میزد ادامه داد:تازه نوید خیلی هم باید ازم ممنون باشه که مواظب زنشم و نمیزارم تنهابمونه…..پاییز…!!!ترس و خیال رو از خودت دور کن و فکرای الکی نکن…..نفسی کشیدم و رفتم آشپزخونه تا براش قهوه بیارم…..داشتم روی کابینت سینی میزاشتم که سینا رو پشت سرم دیدم…..با دیدنش یهو هول کردم و چند قدم عقب تر رفتم…..سینا زود معذرت خواهی کرد و گفت:ترسیدی…ببخشید…..بعدش ازم فاصله گرفت و رفت سالن……چند لحظه توی سکوت گذشت که سینا از همون سالن گفت:پاییز…!!چه خونه ی قشنگی داری ؟؟همه چی با سلیقه چیده شده…ازش تشکر کردم و با سینی قهوه رفتم روبروش نشستم…..سینا خیلی یهویی گفت:ای کاش قبل از نوید، من با تو آشنا شده بودم،.،.تو همون زن ایده آلی هستی که من میخواستم…..از اینکه خیلی رک حرفشو زد شوکه شده اما ته دلم خوشحال بودم که یه نفر بهم ابراز علاقه میکرد………گفتم:به قول خودت کاردنیابرعکسه…..همیشه ادمها به اون چیزی که میخواهند نمیرسند…
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_پنجاه_نه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
عفت تا تونست با حرفهاش سرزنشم کرد و من توی دلم به خودم فحش دادم که چرا بخاطر هیچ بهترین جای دنیارو ول کردم و اومدم به بدترین جای ممکن؟؟؟بدون فکر و بدون مشورت….تازه فهمیده بودم که رضا با دخترایی مثل من ارتباط داره و از هر کدوم به نوعی سوء استفاده میکنه…اون لحظه فقط به انتقام فکر میکردم و اشک میریختم…با خودم گفتم:الان عصبانیم و چند روز دیگه اروم میشم و کاری میکنم که عقدم کنه…چند روز گذشت ولی حس انتقام در من فروکش نکرد..مدام در حال نقشه برای تلافی و انتقام بودم ولی هیچ راهی به ذهنم نمیرسید…تصمیم گرفتم یه چند باری با عفت برم بیرون و محیط و شهر رو بشناسم و بعد مثل خونه ی خودمون از اونجا هم فرار کنم و فعلا به یه شهر دیگه برم که رضا دستش به من نرسه و بعد ببینم چیکار میتونم بکنم…رفتم سراغ ساکم تا ببینم دقیقا چقدر پول دارم….وقتی ساک روکه نگاه کردم در کمال تعجب دیدم نه از شناسنامه ام خبری هست و نه از پولها……از اختر پرسیدم:کسی به وسایل من دست زده؟؟اختر گفت:من ندیدم و خبر هم ندارم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_نه
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
محمد کاملا به سیرت و صورت زیبای لعیا پی برده بود و نمی خواست براحتی اونو از دست بده...اون شب حرفهای زیادی بین لعیا و محمد رد و بدل شد. هر چی لعیا از مشکلاتش گفت محمد یه راه حل جلوش گذاشت….معلوم بود که خیلی لعیا رو دوست داره…بالاخره خواستگارا رفتند…… چند وقت که گذشت محمد خانواده اشو راضی کرد و قرار عقد گذاشته شد….ما همه راضی بودیم چون محمد هم شغل خوبی داشت و هم پسر خوبی و هم عاشق لعیا بود…عقد خودمونی گرفتیم تا درسشون تموم شه و بعد عروسی کنند…اون روزها هر چند لعیا سعی میکرد خودش سوار ویلچر بشه و به من میگفت بابا خودم میتونم از اطراف بگیرم و سوار ویلچر یا ماشین بشم اما من تا ۲۶سالگی خودم بغلش کردم و بردم و اوردم آخه وقتی بغلش میکردم خیالم راحت تر بود…لعیا بالاخره تخصصشو گرفت هر چند هیچ وقت نتونست مطب بزنه و کار کنه چون شرایط جسمیشو نداشت………..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_پنجاه_نه
الهام متولد سال ۶۷هستم
هاشم میگفت:از معصوم بدم میاد حتی هانیه رو هم دوست ندارم ،چون بچه ام از تو نیست دوستش ندارم،تازه دیشب معصومه میگفت بیا بازم بچه دار شیم..نمیدونم چی فکر میکنند.؟بعد هاشم دستمو گرفت و گفت:الهام تو خوشبختی..؟گفتم:اره...چرا معصومه رو طلاق نمیدی وقتی دوستش نداری..؟گفت:هزار بار ازش خواهش کردم اما هر بار تیغ رو برداشته و خواسته خودشو بکشه حتی بعضی وقتها میگه بخدا هانیه رو خفه میکنم.گفتم:هاشم !بخدا گناه داره نفرینش گریبانگیرت میشه..گفت:دیگه بدتر از این هم مگه داریم،.نه عشقی دارم و نه خونه و زندگی..نه شب دارم ونه روز.گفتم:با چند نفری.؟؟گفت:بخدا فقط با یه خانم بیوه هستم(ملیحه)یکساله صیغه اش کردم و یه دختر ۱۲ساله داره...گهگاهی هم زنی یا دختری به دلم بشینه..فقط با همون یه نفر همیشه هستم.گفتم:مراقب باش بیماری نگیری.گفت:مراقبم..چند وقت دیگه میخواهم دایمش کنم...ملیحه هم بفهمه با کسای دیگه هستم پوستمو میکنه..یه پول قلمبه بدم دفتر خونه بدون رضایت زنم عقد میکنند....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_پنجاه_نه
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
وقتی رفتم کلانتری اونجا حقیقت رو برای پلیس افشا کردم و تنها سرنخی که از پسر شیطان صفت داشتم یعنی شماره تلفنشو دراختیار کارآگاهان گذاشتم… خوشبختانه چند روزای شکایت با من تماس گرفتند و گفتند سعید رو توی یه کافی شاپ با چند دختر دستگیر کردند و برای تکمیل پرونده و رسیدگی بهش باید برم کلانتری…با دستگیری سعید هنوز کابوسهای زجرآورم تمام نشده بود چون من اسیر یک حماقت بزرگ شده بودم و اون دروغ بزرگی بود که به مامان به راحتی گفته بودم.دروغی که به قیمت سلامتی خودمو و مادرم تموم شده بود…میخواهم بگم تاوان دروغ وحماقتم بلایی بود که دو شیطان صفت سرم آوردند و از دست دادن حمایت و نعمت سلامتی مامان بود.رفتم کلانتری و پرونده پس از بازجویی و صدور کیفرخواست، در شعبه یکم دادگاه کیفری استان گیلان تحت رسیدگی قرارگرفت…چند هفته زمان برد و بالاخره برام احضاریه اومد و رفتم اونجا تا در دادگاهی سعید شرکت کنم…هر چند روزهای بسیار سختی رو گذرونده بودم ولی خیلی دوست داشتم سعید به سزای کارهاش برسه....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_پنجاه_نه
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
ساعت۷صبح بودکه گوشیم زنگ خوردبابام بودازترسم جواب نمیدادم میدونستم دستش بهم برسه میکشم.. امین گفت کیه گفتم بابامه گفت جوابش روبده شرایط ازاین بدترنکن بعدازسه بارزنگ زدن وصل کردم تاگفتم الوبابام دادزدکدوم گوری هستی بااجازه ی کی ازخونه رفتی بیرون گفتم امدم خونه ی یکی ازدوستام من نمیخوام برم روستابابام گفت برگردنمیرمت گفتم دروغ میگی ارواح خاک پدرش روقسم خوردکه خیالم راحت بشه...به امین گفتم من روبرسون توراه امین یه سیم کارت گوشی معمولی بهم دادگفت اگرگوشیت روگرفتن بااین بامن درتماس باش خلاصه باترس لرزبرگشتم خونه خودم روبرای یه کتک مفصل اماده کرده بودم امابرخلاف تصورم بابام فقط باهام حرف زدکلی نصیحتم کردوگوشیم روازم گرفت سیم کارتم روشکست.بعدازاین ماجرامامانم چشم ازم برنمیداشت شبهادرخونه روقفل میکردن مثل زندانیهاباهام رفتارمیکردن وقتی هم میخواست بره بیرون گوشی خونه روباخودش میبرددرروم قفل میکرد هرچندمن دزدکی باگوشی که امین بهم داده بودباهاش درتماس بودم ....
ادامه در پارت بعدی 👎
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پنجاه_نه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
چندروزی مسافرخونه بودیم تاحامدتونست باکمک دوستش یه واحداپارتمان بخره ویه کم وسایل مثل فرش مبل تخت خواب یخچال ظرف ظروف برای شروع زندگی تهیه کنه..اما اپارتمانی که خریده بودخالی نبود چند وقتی طول کشیدتامالک قبلیش اسباب کشی کنه وما مجبوربودیم یه مدتی بازم مسافرخونه بمونیم..تواین مدت از خانواده هامون بی خبربودیم و تنهاکسی که با ما در ارتباط بود.خواهرکوچیکه ی حامد بود گاهی زنگ میزدحالش رومیپرسیدوهرچی اصرار میکردکه بفهمه ماکجاهستیم حامدچیزی بهش نمیگفت ومیپیچوندش وهردفعه اسم یه شهرروبهش میگفت.. نمیخواست کسی بدونه کجازندگی میکنیم میگفت اینجوری زندگیه راحتتری داریم وبیشتراین پنهان کاریش بخاطرخانواده ی من بودازتهدیدهای بابام خیلی ترسیده بود..
خلاصه بعدازگذشت یک ماه اپارتمان روتحویل گرفتیم وباکلی شورشوق وسایلمون روچیدیم ازمسافرخونه که من دوماهی توش زندگی کرده بودم نقل مکان کردیم خونه ی خودمون..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
امیر خان کارشون رو توجیح میکرداما رئیس کلانتری گفت این خانم بدون اجازه همسرش با یه مرد نامحرم رفته مهمونی که خود اون مهمونی هم خلاف قانونه وایشون حق دارن از شما شکایت کنن ولی کتک زدن من رو تایید نکردن...اون شب سعید رفت سندخونه رو اورد تا من رو ازاد کردن سه روز از این ماجرامیگذشت نگین هنوز بیهوش بودوهرروزازطرف پدرنگین تهدید میشدم..تودردسربدی افتاده بودم هم ابروم رفته بودهم انگ قاتل وحشی بودن بهم زده بودن من ازدیداونایه پسرعقب افتاده ی روستای بودم با فکر بسته که بخاطریه مهمونی همسرم رو تاحدمرگ کتک زده بودم عملاداشتم دیوانه میشدم...خانواده ام ازمن داغونتربودن پابه پای من داشتن میسوختن ماخانواده ی باابروی بودیم که تاحالااینجورچیزی توفامیل دوست اشناندیده بودیم هضم این موضوع برامون خیلی سخت بود.مادرم شب روزدعامیکردکه نگین به هوش بیادومن بی دردسرطلاقش بدم نمیدونم خدامن روخیلی دوستداشت یادعای خالصانه ی مادرم کارسازشد....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
مدتی که باهم آشنا شده بودیم هیچ وقت به تندی بامن حرف نزدیاکاری نکردکه دلخورناراحت بشم..رامین خودش اکانت تلگرام واینستاش رودراختیارم گذاشته بودمیگفت هروقت بهم شک داشتی میتونی برنامه های مجازیم روچک کنی میدونستم همه جوره میخوادخیال من روازخودش راحت کنه وازاینکه میدیدم رامین تمام تلاشش روبرای رضایت من انجام میده خیلی خوشحال بودم.بعد از سالها احساس خوشبختی میکردم..۵ماه ازرابطه ی دوستی من ورامین گذشته بودکه رامین گفت خیلی دوستدارم بیام خونت !!اما من قبول نمیکردم میگفتم من هنوزبه طورکامل نشناختمت ونمیتومم بذارم بیای خونم اونم میگفت باشه پریاخانم صبرمن زیاده..همیشه وقتی من رومیرسوندخونه منتظرمیموندبرم داخل برق خونه روروشن کنم بعدبیام دروردی روببندم ازش خداحافظی کنم..این عادتش خیلی برام عجیب وغریب بودولی بخاطراینکه ناراحت نشه چیزی نمیگفتم.خونه ای که اجاره کرده بودم دوطبقه بودمن طبقه ی هم کف بودم صاحبخونه طبقه ی بالا البته بگم درورودیمون جدابود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_پنجاه_نه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
ایداگفت ای باباچراانقدرترسوی توبچه که نیستی..اراده کنی میتونی مستقل ومجردی زندگی کنی هی بابام بابام میکنی..تا کی میخوای زانوغم بغل کنی تنها بمونی زندگیت شده سیگارکشیدن مشروب خوردن قرص وخوابیدن تموم کن این مسخره بازی روبااینکارهامجیدزنده نمیشه..خلاصه باحرفهای ایدایه کم روحیه گرفتم به بابام گفتم میخوام برم باشگاه
بابام که میدیدشرایط روحیم زیادجالب نیست گفت برو..باایداروزهامیرفتیم..باشگاه گاهی هم میپیچوندیم بادوستش میرفتیم سفره خونه..یه شب ماه رمضون بودکه گیردادبریم سفره خونه..وقتی رفتم دیدم دوست پسرایدابایکی ازدوستاش که صداش میکردعلیرضاامده توهمون برخورداول نگاهامون بهم قفل شد..من دست پاچه شدم سرم ازخجالت انداختم پایین..علیرضاتک پسربودو۷سال ازنظرسنی ازمن کوچیکتربود..علیرضا که باهاش آشنا شدم7سال ازمن کوچیکتربودتک فرزندخانواده بودولی اصلا به قیافه وهیکلش نمیخورددقیقاهمه چیش برعکس مجیدبود..یادمه اولین حرفی که علیرضابهم زداین بودکه ارامش چشمات من رودلباخته ی توکرده!!
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_پنجاه_نه
ازمامانم شنیدم سعید بایه دختربه اسم نگین اشنا شده ومیخواد با اون نامزد کنه هرچندموردتاییدمامانم نبودولی بهش گفتم دخالت نکن بذارهرکاری خودش میخوادبکنه همین که ازدواج کنه ازاین خونه بره برای من کافی بود..دو روزی ازامدن گذشته بودکه زنگزدم به امین خیلی خشک رسمی باهاش سلام علیک کردم گفتم بایدببینمت کارت دارم گفت باشه وباهاش یه قراربیرون ازخونه گذاشتم..چندماهی بودندیده بودمش وقتی ازدوردیدم داره میادباورم نمیشداین امین باشه انگارده سال پیرترشده بودازاون سروضع شیک دیگه خبری نبود
میدونستم بازارکارشون کسادشده وضع مالی خوبی نداره بهم که رسیدگفت چیزی شده یکتا..گفتم نمیخوام زیادحاشیه برم جفتمون میدونیم حقیقت چیه طلاهای مامانم روکه برداشتی پس میدی یا ابرتوببرم..خودتون میدونیددلخوشی ازتون ندارم وچیزی هم ندارم ازدست بدم بس بی سرصدابرشون گردون..امین خشکش زده بودهمین تغییرقیافه اش برام کافی بودکه مطمئن بشم کارخودشه..انگاردست پاهاش روگم کرده باشه باصدای گرفته ای گفت من طلاهاروبرنداشتم..گفتم باشه بس منتظراتفاقات بعدی باش..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_پنجاه_نه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
ازاین ماجراد۲ماهی گذشته بودکه یه شب وقتی امدم خونه دیدم ثمین نیست.بدون اینکه من چیزی بپرسم پرینازگفت به ثمین یه زنگ بزن ببین حال پدرش چطوره،گفتم چی شده!؟گفت دم غروب پدرش بهش زنگزدگفت دارم میمیرم خودت برسون.جلوی پرینازبه ثمین زنگ زدم چندباربوق خوردتاجواب دادباگریه گفت پدرم رفت.بی کس ترازقبل شدم اقای مهندس..بااینکه دلم برای ثمین خیلی میسوخت دوستداشتم دلداریش بدم امابرای اینکه پرینازحساس نشه بهش تسلیت گفتم براش ارزوی صبرکردم وگوشی رودادم به پریناز..امانیم ساعت بعدش که تواتاق تنهاشدم به ثمین پیام دادم کجای؟کاری ازدست من برمیاد؟جواب داد پول قبر ندارم نمیدونم چکارکنم گفتم من تمام کارهاش انجام میدم تونگران نباش..وفرداش بااطلاع پریناز و مادرش،من به همراه امیدرفتیم کارهای مراسم پدرثمین روانجام دادیم ابرومندانه خاکش کردیم..بعدازخاکسپاری ثمین گفت ماهیانه یه پول کمی برای خوردخوراکم بهم بدیدبقیه اش روجای بدهی که بهتون دارم برداریدولی پرینازقبول نکردبهم گفت حقوقش کامل بده پولی ازش نگیر...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_پنجاه_نه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
اون روز تا مامان اینا برگردند هر یک ساعت یه بار با پیام چت کردم..پیام یه جورایی فرشته ی نجات من شد تا از فکر خودکشی بیرون اومدم.در حقیقت پیام جایگزین وحدت شد و دوباره به زندگی پراز عذابم برگشتم…ارتباط منو پیام طی چهار سال به مرور از فضای مجازی به تماس تلفنی و تصویری کشیده شد..در طول این چهار سال پیام هیچ وقت حرفی از ازدواج و خواستگاری نزد و همیشه منو دوست مجازی خودش عنوان کرد،خدایی پیام همه جوره هوامو داشت و حتی برام شارژ و اینترنت میگرفت و به مناسبتهای مختلف از طریق پست کادو هم میفرستاد.در فاصله یاین چهار سال هیچ خواستگاری برام نیومد.شده بودم دختر ۲۶ساله و به قول بعضیها و حتی مامان ترشیده..البته مامان هر وقت از دستم شدید عصبانی میشد این کلمه رو به زبون میاورد ولی از اطرافیان زیاد میشنیدم،یه روز که تنها بودم و با پیام تلفنی صحبت میکردم به شوخی بهش گفتم:پیام…!!!کی میخواهی ازدواج کنی؟؟دیگه داری مثل من ترشیده میشی،،،…۳۲سالت شد،بجنب دیگه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
توفکربودم که چه خاکی توسرم کنم وچه جوری خودم رونجات بدم وبه خانواده ام خبربدم که ذبی وارداتاق شد..ذبی یه مردقدبلندباصورتی خشن بودکه اصلا ازنگاه کردنش خوشم نمیومد..به ماهوگفت بروبیرون بابات کارت داره
امدروبه روی من نشست..گفت اسمت ازاین لحظه گل هزاروهرچی بهت میگم بدون کم کاست انجام میدی،اگر دخترحرف گوش کنی باشی کسی کاری بهت نداره..نوریه وملیحه ام هم سن توبودن که امدن پیش من..وخودم شوهرشون دادم..باشوهراشون دارن برای من کارمیکنن..ذبی تمام دندونهاش زردبودوبوی گندسیگارش اذیتم میکرد..سبیلی بلند داشت که تاچونه اش امده بود..بعدازکلی خط ونشون کشیدن رفت وگفت بعدظهرراه میفتیم..تابعدازظهرچندنفری امدن وذبی بسته های روبهشون میدادومیبردن..حدس زدن اینکه توبسته چی هست خیلی سخت نبود..نوریه نزدیک ظهرچندتاتخم مرغ درست کردباماست ودوغ محلی برامون اورد..اصلا میلی به خوردن نداشتم..ولی نوریه گفت بخور،چون تابرگردی خبری ازغذا نیست...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_پنجاه_نه
اسمم مونسه دختری از ایران
فردا صبح طبق معمول هرروزباعباس راهی کارخونه شدم توسالن چشمم به چندنفرتازه واردخوردکه توشون یه پسربانمک وسبزه روبودکه اسمش امین بود...نمیدونم چراتوهمون نگاه اول به دلم نشست وازش خوشم امد...خدیجه داشت تندتندوظایف هرکدوم روبهشون میگفت باکاراشناشون میکرد..امین یه لهجه فوق العاده شیرین بامزه داشت ومن نمیدونستم برای کدوم شهره،،ازیکی از بچه ها که پرسیدم گفت امین یزدیه جای که تااون روزمن اسمش روشایدزیادنشنیده بودم به هرحال کارامین کنارمن شروع شد...وبیشترمواقع توزمان استراحت باهم حرف میزدیم وهمین باب اشنایی من باامین شدکه رفته رفته تبدیل شدبه دوستی
بیشتربچه هامتوجه این رابطه شده بودن میگفتن مونس عاشق شده دستم براشون روشده بودوخیلی خجالت میکشیدم
میگفتم نه من ازلهجه امین خوشم امده ومیخوام بیشتر شهرش روبشناسم ولی باور نمیکردن..کم کم به گوش علی رسیدوچندبازی به من تذکر داد که دوست ندارم تومحل کار از اینجور رابطه ها وجود داشته باشه.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسم هوراست
رضا گفت جواب دادربطش بهت نشون میدم جوابش ندادم گوشیم روخاموش کردم صبح که روشن کردم چهارپنج تاپیام تهدیدامیزازطرف رضاداشتم خیلی جدیش نگرفتم گفتم ولش کن خودش خسته میشه نزدیک ظهرابراهیم پیام داداگرمیشه بریم بیرون چون کارخاصی نداشتم قبول کردم برای ساعت۲باهاش قرارگذاشتم..اما ابراهیم گفت ناهاربریم وقتی دیدم اصرارمیکنه قبول کردم به مامانم جریان گفتم سریع اماده شدم یکساعت بعدابراهیم سرکوچه منتظرم بود
دوتافرشته ی کوچلونازهم باهاش بودن انقدرازدیدن بچه هاش ذوق زده شدم که یادم رفت اصلابه ابراهیم سلام کنم بعدازچنددقیقه تازه گفتم سلام که ابراهیم خندیدگفت میذاشتی یه نیم ساعت دیگه سلام میکردی،،اسم بچه ها ایدا ادرین بودانقدرشیرین زبون بودن که همون اول مهرشون به دلم نشست..عاشقشون شدم بابچه هارفتیم پیتزاخوردیم بعدهم شهربازی حسابی خوش گذشت ابراهیم گفت من با پدرومادرم صحبت کردم اخرهفته میایم خواستگاری،ابراهیم همیشه توحرفهاش میگفت قصداینکه صاحب یه بچه دیگه بشه رونداره مگراینکه من بخوام....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_پنجاه_نه
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
عیادت کننده هاش ازپشت شیشه میدیدنش...عمه ام ازبیماری آرزو خبر نداشت یه کمم الزایمر گرفته بود..یکبارم که اوردیمش خونه ارزو ازلای دردزدکی مادرش رومیدید..به عمه گفتیم ارزوخونه نیست..خلاصه خیلی سختی کشیدیم تاحال ارزوبهترشده..بانو میدید ما خواهروبرادرها پشت هم هستیم ازبی عاطفگیه بچه هاش غصه میخورد..اسد شیشه ای شده بودزن بچه هاش ازخونه بیرونش کرده بودن..پدرم چندباری بردترکش دادولی دوبارشروع میکرد..خیلی باهاش صحبت میکردیم ولی فایده نداشت تنها کمکی که ازدستمون برمیومد رسیدگی به زن بچه اش بود که مشکلی نداشته باشن...امید برادر ناتنیمم بیشتر سمت ما بود با مارفت امد میکرد...برخلاف تمام برنامه های بانو بچه هاش دوستداشتن بامارفت امد داشته باشن..چهارماه ازپیوندمغزاستخوان آرزومیگذشت وخداروشکرحالش خیلی خوب شده بود
مثل معجزه بودودکترهامیگفتن خیلی بهترازاون چیزی که فکرش رومیکردیم جواب داده توهمونروزهابودکه عمه نازنینم روکه حق مادری به گردنم داشت بخاطرکهولت سن ازدست دادیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
نزدیک ساعت۱۱شب بودکه امید امد بیمارستان میخواست مطمئن بشه ببینه بیمارستانم..خودش میدونست بخاطرچی نرفتم خونه ولی چیزی نمیگفت،خلاصه من دقیقاشروع کارم با۴۸ساعت موندم توبیمارستان شروع شد...داداشم وسایلم روفرستادتمام وسایلم روخودم تنهاچیدم وشب اولی که تواپارتمانم خوابیدم..خدا رو بابتش شکرکردم..بااینکه خانواده ی امید نزدیکم بودن ولی میدونستم نباید ازشون انتظاری داشته باشم وهمیشه با خودم میگفتم من تو این شهر تنهام و هر وقت دلم برای بچه ها تنگ میشد از امید میخواستم بیارشون پارک محل تا ببینمشون..دوماه ازامدن من به تهران گذشته بود و تو این مدت برادرم یکی دوبار بهم سر زد خیالش راحت شد..
با ساناز خیلی صمیمی شده بودم وچون میدونست تنهاهستم گاهی میومدپیشم
ساناز نامزد داشت چندباری جلوی بیمارستان دیده بودمش..یه روز بعد ظهر که باهم تعطیل شدیم ساناز گفت امیر میخواد بیاد دنبالم بریم بیرون توام بیا..اول قبول نکردم ولی وقتی اصرار کرد باهاش رفتم اون روز امیر تنها نبود و با دوستش فرشاد امده بودن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسمم لیلاست...
سرویس طلام رو که فروختم،افتادم دنبال وسایل آشپزخونه، وقتی تکمیل شد خیالم کمی راحت شد، تازه یه مقدار پولم اضافه آورده بودم که نگه داشتم برای خرید یه چیز واجب.تو این چند روز که درگیر خرید وسایل خونه بودم حسابی از درسم جامونده بودم،حتی دو سه تا از کلاسامم نرفته بودم...شب آرمین اومد خونه و خیلی تحویلم میگرفت ، اما من ازش تنفر داشتم وحالم ازش بهم میخورد اما مجبور بودم فعلا برا رسیدن به خواستم تحمل کنم .وقتی آرمین خونه بود آرامش نداشتم و نمیتونستم درسمو بخونم، چون اون نمیدونست که من قراره کنکور بدم..
میدونستم اگه میفهمید هم کلی استقبال میکرد ولی میخواستم همه چیو یهو باهم رو کنم.. الان زود بود بفهمه قراره باهاش رقابت کنم..پنجشنبه شده بود و با استاد صالحی کلاس شیمی داشتم، تو این چند وقت که درگیر مبله کردن و چیدن وسایل خونه بودم اصلا به درس شیمی نرسیده بودم و نخونده بودم، میدونستم امروز حتما دعوام میکنه.. با ترس و لرز رفتم سرکلاس، استاد حسابی به خودش رسیده بود و یه تیپ مشکی زده بود موهاشم با یه مدل خاص ژل زده بود، خلاصه با همیشه خیلی فرق داشت!
قبل از اینکه درس و شروع کنه گفتم استاد راستش من وقت نکردم این هفته کتاب و نگاه کنم، میشه یه مروری رو مطالب قبلی بکنیم؟استاد با خوش رویی گفت چشم.. و شروع کرد به توضیح دادن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5