#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
مادرامیدجلوی همه دادمیزدمیگفت همجوری که دزدکی بی سرصدارفتی عقدکردی پسرم روگول زدی زنش شدی همنجوری هم میری طلاق میگیری گورت روگم میکنی دختره ی فلان فلان شده نگهبانی هرکاری میکردن نمیتونستن ساکتش کنن به نگهبان میگفت این پسرمنودزدیده یه مارمولکیه شمانمیشناسیدش
خلاصه بدازکلی بدوبیراه گفتن تهدیدکردن رفت..انقدر حالم بدبودکه نمیتونستم برم مهد دنبال بچه ها..زنگ زدم به سانازگفتم حالم خوب نیست نگهبانی هستم بیاکمکم..خجالت میکشیدم توصورت کسی نگاه کنم..وقتی سانازجریان روفهمیدسربسته یه چیزهای برای نگهبانی توضیح دادباهم ازبیمارستان امدیم بیرون..تا نشستم توماشین شروع کردم گریه کردن سانازمیگفت نمیخوام سرزنشتت کنم ولی خودت کردی..فرشاد واقعا دوستت داشت دل اون بدبخت شکستی.. تا امروز سکوت کردم ولی میدونی چندروزه خونه نرفته حالش خوب نیست..باحرفهای سانازحال خرابم خرابتر شد ولی کاری بود که خودم کرده بودم باید عواقبش روهم قبول میکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5