#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_پنجاه_دو
سلام اسمم لیلاست...
آرمین ماهیانه مبلغ زیادی برام میریخت که نصف بیشترشو پس انداز میکردم و سعی میکردم زیاد خرج نکنم تا بتونم پولامو جمع کنم...مامان هم گاهی اوقات بهم سر میزد و کلی غر میزد که این چه زندگیه که به تنهایی داره برات میگذره، جمع کن بیا خونه.. و منم هر بار مخالفت میکردم...تقریبا دو ماهی از اومدنم به خونه آرمین میگذشت، شبانه روز درس میخوندم و دست به سیاه و سفید نمیزدم، غذا اکثرا از بیرون سفارش میدادم یا حاضری میخوردم هفته ای یکبار هم رباب خانم میومد واسه تمیزکاری این روزا آرمین بیشتر میومد خونه و حتی بعضی شبا هم تو اتاقش میخوابید..!احساس میکردم با زن عقدیش به اختلاف خوردن، چون چند بار شنیده بودم پشت تلفن دعوا میکردن...هر چی که بود واسه من مهم نبود، من فقط هدفم یه چیز بود اونم شکستن آرمین.. امروز قرار بود با الهه و سعید برم سونو برای تعیین جنسیت، خیلی ذوق و شوق داشتم همگی با هم وارد مطب شدیم، حتی مامان هم اومده بود...منشیه با خنده گفت نمیشه همتون برید داخل! سعید دوتا اسکناس پنجاهی گذاشت کف دستش و رفت دکترو راضی کرد، ما هم رفتیم داخل.دکتر گفت بچه دختره.. وقتی صدای تپش قلبشو میشنیدیم، من و مامان از هیجان اشک میریختیم، سعید هم دست کمی از ما نداشت و مدام دست به شکم الهه میکشید که دکتر صداش آخر دراومد. بعد از اینکه از سلامت جنین مطمئن شدیم، همگی برگشتیم خونه بابام.
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5