eitaa logo
جالب است بدانید..
12.9هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی یه شب نگین تب کرد نوید رو خوابندم با امید بردیمش درمانگاه وقتی امدیم نجمه خوابیده بودداروهای نگین رودادم اونم خوابندم واقعاخسته بودم امید رومبل درازکشیده بود رفتم حمام دوش گرفتم..ولی یادم رفته بودحوله روبردارم..حمام تواتاق خواب نجمه بود در روبازکردم ببینم اگر امید نیست حوله‌ روبردارم..ولی باکمال تعجب دیدم امید حوله روبرام گذاشته پشت در و رفته تو اتاق نوید خوابیده‌.باخیال راحت رفتم برای خودم یه چای ریختم یه کم پذیرایی روجمع جور کردم امدم تواتاق نجمه خوابیدم..صبح وقتی برای نجمه صبحانه بردم سینی رو پرت کرد گفت ازخونه ی من گورت روگم کن بیرون.ازحرکتش هنگ بودم گفتم نجمه چته چی شده دادمیزدبروبیرون بچه هاازخواب بیدارشده بودن ترسیده بودن گریه میکردن..امید صبح زودرفته بودسرکاروخونه نبودبچه هاروبغل کردم ازاتاق آمدبیرون ولی نجمه ساکت نمیشدجیغ میزدنمیدونستم چش شده اعصابم خوردشده بوددیگه تحمل توهینهاش رونداشتم اماده شدم ومیخواستم حداقل بچه هاروباخودم ببرم ولی نذاشت مجبورشدم تنهاشون بذارم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... آرمین ماهیانه مبلغ زیادی برام میریخت که نصف بیشترشو پس انداز میکردم و سعی میکردم زیاد خرج نکنم تا بتونم پولامو جمع کنم...مامان هم گاهی اوقات بهم سر میزد و کلی غر میزد که این چه زندگیه که به تنهایی داره برات میگذره، جمع کن بیا خونه.. و منم هر بار مخالفت میکردم...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تقریبا دو ماهی از اومدنم به خونه آرمین میگذشت، شبانه روز درس میخوندم و دست به سیاه و سفید نمیزدم، غذا اکثرا از بیرون سفارش میدادم یا حاضری میخوردم هفته ای یکبار هم رباب خانم میومد واسه تمیزکاری این روزا آرمین بیشتر میومد خونه و حتی بعضی شبا هم تو اتاقش میخوابید..!احساس میکردم با زن عقدیش به اختلاف خوردن، چون چند بار شنیده بودم پشت تلفن دعوا میکردن...هر چی که بود واسه من مهم نبود، من فقط هدفم یه چیز بود اونم شکستن آرمین.. امروز قرار بود با الهه و سعید برم سونو برای تعیین جنسیت، خیلی ذوق و شوق داشتم همگی با هم وارد مطب شدیم، حتی مامان هم اومده بود...منشیه با خنده گفت نمیشه همتون برید داخل! سعید دوتا اسکناس پنجاهی گذاشت کف دستش و رفت دکترو راضی کرد، ما هم رفتیم داخل.دکتر گفت بچه دختره.. وقتی صدای تپش قلبشو میشنیدیم، من و مامان از هیجان اشک میریختیم، سعید هم دست کمی از ما نداشت و مدام دست به شکم الهه میکشید که دکتر صداش آخر دراومد. بعد از اینکه از سلامت جنین مطمئن شدیم، همگی برگشتیم خونه بابام. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم مریمه ... به محسن گفتم محسن رابطه تو با مهسا چیه ازسوالم جاخوردگفت هیچی گفتم حاشانکن خودم باهم دیدمتون ومیدونم باهم درتماسیدمحسن یه کم خودش روجمع جورکردگفت بنظرتون شناخت قبل ازازدواج جرمه!!!..باگفتن این حرفش دستام یخ کردگفتم تومتوجه هستی چی داری میگی..گفت اره من ومهساحرفهامون روزدیم گفتم خاله خبرداره..محسن گفت زندگی خودمه به مامانم چه ربطی داره،،توی حرفهای محسن قاطعیت رواحساس میکردم که تصمیمش جدیه..گفتم بس رسمیش کن چون اینجوری اگرکسی ببینه برداشت بدی میکنه..محسن گفت میخوام بامامانم صحبت کنم وبیام خواستگاریش خیلی دوستداشتم بگم محسن داری اشتباه میکنی مهسابه دردت نمیخوره ولی ترسیدم فکرکنه دارم دخالت میکنم چون مثل روزبرام روشن‌بودکه ازنظراخلاقی وسلیقه خیلی باهم فاصله دارن محسن پیاده شد..دوستداشتم برم خونه مادرم ولی اعصابم خیلی خوردبودمیدونستم برم همه چی رولومیدم واگرجلوترازمحسن من قضیه روپخش میکردم فرداهراتفاق بدی میفتادوبه خواسته اش نمیرسیدازچشم من میدیدن دوروزی ازاین قضیه گذشته بودیه روزکه توراه برگشت بودم خاله ام بهم زنگزدخیلی عصبانی بودفقط دادمیزدبدبیراه نثارمهسامیکرد..بهش گفتم صبرکن برسم خونه بهت زنگ میزنم وقتی رسیدم شماره خاله ام روگرفتم صداش گرفته بودمعلوم بودگریه کرده به روی خودم نیاوردم که ازچیزی باخبرم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... زود از جام بلند شدم و به احترامش ایستادم و گفتم سماور خانم باور کنید امروز هیچ جونی نداشتم که بخوام کار بکنم.. گفت خجالت بکش خجالت بکش دخترم دختر های  قدیم  صاف واستاده تو روی من و میگه نمی تونستم کار بکنم..امروز باهات کار ندارم ولی از فردا ساعت شش صبح باید تو حیاط پیش جاری هات باشی و هر کاری که سلطان گفت باید انجام بدی..‌از ترس اینکه کاری نکنه تا حشمت باهام دعوا کنه فوری گفتم چشم.گفت پدرت کی وسایلتو میفرسته تا کی قراره رو فرش من و لحاف تشک من بخوابی؟گفتم نمیدونم ولی بهم گفته بود تا دو سه روز  میفرسته..‌گفت ببینم حالا چی میخواد بفرسته که این همه داره لفت میده.. دوست نداشتم پشت سر پدرم اونطوری صحبت کنه ولی جرئت اعتراض کردن هم نداشتم..‌خلاصه اونشب حشمت اومد تو اتاق و تا صبح باهم حرف زدیم حشمت خودش مهربون بود و باهام کاری نداشت...از ترسم سر  ساعت شش رفتم تو حیاط..سلطان تا دید اومدم تو حیاط گفت دختر مگه بهت نگفتم امروز نمی خواد بیای  استراحت کن ..گفتم سلطان خانم سماور خانم دیروز اومدن توی اتاق و گفتند که فردا صبح زود باید تو حیاط باشم و هر کاری که شما بگین باید انجام بدم..زیر لب یه چیزی گفت من متوجه نشدم که چی داره میگه ولی فهمیدم که داره به سماور خانوم فحش میده... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم یه روز خسته از کار نشسته بودم و داشتم سبزی پاک میکردم که خاطره بهونه گرفت و ازم آب خواست منم از سعیده خواستم که بره براش بیاره ولی طبق معمول به حرفم گوش نداد و بهونه آورد که درس دارم.دیگه کاسه‌ی صبرم لبریز شد و با صدای بلندی فریاد زدم، دختره‌ی خیره‌سر میخوای به ننه‌ات بگم که دوست پسر داری تا روزگارت رو سیاه کنه؟تو همین لحظه خانوم وارد خونه شد و با شنیدن این حرفها حمله کرد به سمت من..چنان دستم رو پیچوند که از دردش جیغ بلندی کشیدم.در حالیکه بازوم رو محکم گرفته بود و فشار میداد با خشم گفت؛ به سعیده چی گفتی؟ میخوای بهش انگ بزنی؟ حسابت رو میرسم از ترس مثل بید میلرزیدم،خانوم ول کن نبود و همش داد و بیداد میکردسعیده وقتی طرفداری مادرش رو دید شیر شد و شروع کرد به دعوا کردن با منو و کولی‌بازی.همون لحظه عمه‌خانوم اومد خونمون و چون خبر داشت که سعیده دوست پسر داره فهمید که دعوا سر چیه و حرف منو تایید کرد با عصبانیت گفت؛ تو دختر خودت رو جمع کن چیکار به این بدبخت داری، همه میدونند که این چش‌سفید دوست پسر داره..خانوم با شنیدن حرفهای عمه‌خانوم از عصبانیت سرخ شد و سریع منو ول کرد و چسبید به سعیده.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. پری رو محکم بغل کردم گفتم خیلی خوشحالم که باهام میای،گفت الان وقت این حرفها نیست ممکنه هرلحظه سمیه بیدار بشه بجنب..خلاصه به هرسختی بود از اون باغ لعنتی فرارکردیم ولی کار اصلیمون تازه شروع شده بودچون فاصله زیادی تاشهرداشتیم زمانمون کم بود..پری تقریبابه اون منطقه اشنابودازمسیری که نزدیکتربودخودمون رورسوندیم به جاده اصلی شایددوساعت نیم پیاده رفتیم تاسواریه وانت شدیم،رانندیه پیرمردکشاورزبودکه داشت علوفه میبردازدیدمنون تواون جاده خلوت خیلی تعجب کرده بودگفت مگه شماعقل نداریداین موقع صبح تواین جاده تک تنهاداریدمیرید..من انقدرخسته بودم که حالنداشتم جوابش بدم اماپری الکی بهش گفت ماشینمون تویه کوچه باغ خراب شده داریم میریم دنبال مکانیک..وقتی رسیدیم شهرپری گفت بایدبرای همیشه ازاین شهربریم گفتم کجاگفت تهران بهترین گزینه است چون انقدربزرگ هست که کسی به این راحتی پیدامون نکنه..گفتم ولی برای من امن نیست کاش بریم یه شهر دیگه گفت یه جامیریم که کسی نتونه توروپیداکنه خوبه به اصرارپری راهی تهران شدیم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. به نیما گفتم معدم درد میکنه گفت میام دنبالت زود بیا پایین میبرمت..دکتر اتفاقا برادر دوستم متخصص گوارش کبد،گوشیم رو پخش صدا بود لیلا میشنید نیما چی میگه با دست گفت خاک بر سرت گندزدی..باید هر جور بود نیما رو میپیچوندم گفتم دست درد نکنه دوستم پیش فلان دکتر برام وقت گرفته قراره باهم بریم نیما مکثی کرد گفت میخوای بیام برسونمتون از این همه اصرارش کلافه شده بودم گفتم نه خودمون میریم..نیما به ناچار گفت باشه اگر زودآمدی بهم خبر بده..خلاصه بالیلاراهی شدیم وقتی رسیدیم مطب خیلی شلوغ بود با اینکه از قبل نوبت گرفته بودیم ولی یک ساعتی معطل شدیم تا رفتیم تو،دکتریه خانم میانسال مهربون بود که با حوصله به حرفام گوش داد وقتی فهمید چه مشکلی دارم گفت این کارمن نیست ولی یکی رو میشناسم که میتونه کمکت کنه..با نا امیدی گفتم خانم دکتر تر خدا منو پاس ندید به یه دکتر دیگه اگر میشه خودتون انجام بدید..گفت هزینه ترمیم من زیاده گفتم اشکال نداره هرچی باشه پرداخت میکنم..گفت جمعه میتونی بیای گفتم بله و برای جمعه ظهر باهاش هماهنگ کردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم ساعت از یک ظهر گذشت و مهدی نیومد..مامان خیلی نگران شد و به من گفت: خیلی دیر کرده،گفتم: جمعه ها شلوغه خب..حتما توی صفه و نوبتش نشده..مامان گفت: بیشتر از یک ساعته که رفته..برم دنبالش ببینم کجاست؟گفتم : مامان،تو مهدی رو لوس کردی... بچه که نیست،۱۹ سالشه..مامان گفت خودت بهتر از من میدونی که از بچگی ترسو هست هر کاری هم کردم اون ترسش از بین بره نرفته که نرفته،مثل یه دختر فقط به من تکیه داده..گفتم تقصیر خودته.،دنبال معافیش نمیرفتی الان رفته بود خدمت و یه مرد بار میومد..میگند سربازی از پسرا مرد می‌سازه..مامان گفت: امیرحسین هم خدمت نرفته..پس چرا از مرد هم مردتره؟؟یهو امیرحسین از توی پذیرایی گفت منو صدا کردید؟مامان گفت نه پسرم.،راجع به مهدی حرف میزدیم که چرا دیر کرده من گفتم کاش امیرحسین بره دنبالش ببینه کجاست؟امیرحسین در کسری از ثانیه از جاش بلند شد و گفت: الان میرم..رفتیم پذیرایی تا ازش تشکر کنیم که در حیاط بسته شد.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم بی میل گوشی رو برداشتم وگفتم:بله،فکر نمیکنی دیر وقته…صدای محمد توی گوشم پیچید:معین..تو واقعا یه مردی!!نامرد؟از حرفش یکه خوردم و اروم ولی محکم گفتم:حرف دهنتو بفهم…محمد گفت:هر چی بگم حقته،.آخه یه دختر رو،، تنها،، با اون وضعیت جسمانیش ول کردی و برگشتی،.با خودت نگفتی چطوری برگرده خونه؟گفتم:اون دختر به من ربطی نداره.همین که پول دادم و گندکاریشو جمع کردم باید از من ممنون هم باشه…محمد گفت:یعنی دروغ میگه…. گفتم:مثل سگ..محمد بدون خداحافظی قطع کرد ،،چشمهامو بستم تا بخوابم…پنج دقیقه ایی گذشت،،تازه چشمم داشت گرم میشد که دوباره گوشیم زنگ خورد.محمد بود،.اول نمیخواستم جواب بدم ولی بعدش برای اینکه خیالم از سارا راحت بشه و مطمئن بشم که اتفاقی براش نیفتاد، طلبکارانه تماس رو وصل کردم و‌گفتم:بللللهههه،اگه گذاشتی یه چرت بخوابم…محمد گفت:دوستم گفت سارا بسختی بچه رو سقط کرد.!تپش قلبم به هزار رفت،.یعنی من باعث مرگ یه بچه شده بودم؟؟ولی بعدبه محمد گفتم:به من که ربطی نداره…نه بچه ی من بود و نه من قصد سقطشو داشتم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. شاید هرکس دیگه جای من بودپس میفتادولی من روخودم خیلی کارکرده بودم‌که کم نیارم..بافاصله ابوالفضل تعقیب کردم ،دقیقا۲تاخیابون بالاترازداروخونه واردیه کوچه شدرفت تویه خونه اپارتمانی که سه طبقه بیشترنداشت..دیگه فهمیده بودم پاتوقش کجاست وموندنم فایده نداشت..دلم خیلی پربود چرا باید با زندگی منی که از اول نمیخواستمش اینکار میکرد؟انتقام کی داشت ازمن میگرفت!؟رفتم حرم چند ساعتی یه دل سیرگریه کردم وقتی سبک شدم به ابوالفضل زنگ زدم گوشیش جواب نداد منم به ناچار رفتم تایه کم استراحت کنم..نزدیک غروب ابوالفضل زنگزدگفتم کجای؟ کی میای؟گفت بارم خالی کنم میام..اون روزگذشت ،فردا صبحش رفتم نزدیک همون خونه منتظر موندم..دوساعتی الاف شدم که دیدم ابوالفضل بایه ماشین شاسی ازپارکینک امدبیرون..خوب که نگاه کردم دیدم یه زن بچه ام تو ماشین هستن،وقتی ازخونه دورشدن رفتم زنگ طبقه اول اپارتمانی که توش زندگی میکردن روزدم ولی کسی جواب نداد..زنگ طبقه دوم زدم بازم کسی جواب نداد زنگ طبقه سوم زدم یه دختربچه جواب دادگفتم سلام عزیزم مامانت خونست؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ پریسا با من من گفت:من چیکار کنم؟هیچ وقت کسی منو دوست نداشت و بهم محبت نکرده بود..هیچ کسی برام کادو نخریده بود..هیچ کسی ازم دفاع نکرده بود.خواستم.من،من،منم توی زندگیم محبت ببنم ،تو همه چی داشتی…عشق و محبت و پول و زیبایی و زندگی..اما من هیچی،پریسا داشت برای خودش میشمرد که تو چیها داری و من ندارم، یهو با عصبانیت تموم جیغ کشیدم و گفتم:ولی این اقا شوهر من بود….. بعدش چشمهامو جمع کردم و توی صورت بهنام خیره شدم و با چندش بهش گفتم:فکر میکردم تو مرد واقعی زندگی منی،،ولی از پریساااااا(با دستم به سرتا پای پریسا اشاره کردم)که به قول خودت از نظر ظاهری هیچی نداره،، نتونستی بگذری…..بگو‌ نفر چندمه؟؟؟ بهنام سعی کرد توضیح بده اما اصلا بهش توجهی نکردم و دوباره به پریسا گفتم:اررره تو راس میگی،،،۱۲ساله تمام همه چی داشتم اما توهینها و طعنه های خانواده ی همین اقا ،دنیارو روی سرم خراب میکرد…..به تو چه بدی کردم؟؟؟۱۲سال رفاقت داشتیم، جز کمک و خوبی از من چی دیدی؟؟من از تو چی خواستم؟؟؟فقط همین یه مورد….نه ماه بچه امو توی شکمت نگهداری….مفت و مجانی هم نبود و پولشو میخواستی بگیری..اما تو چی؟دشمنی رو در حقم تمام کردی….. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک اون موقع معنی حرفش و نفهمیدم عمه جواهر گریه اش گرفت و بلند شد و رفت صدای مژگان اومد که منو صدا میزدبلند شدم که برم آنا محکم دستمو گرفته بود گریه ام گرفت هم میترسیدم هم ناراحت بودم دستمو کشیدم و رفتم سمت پذیرایی مژگان با حرص دندوناش و بهم فشار میداد و نگام میکرد حسابی ترسیده بودم که عمه جواهر اومد بغلم کرد و گفت چیکار به بچه داری تو اتاق پیش ما بود مژگان رنگ عوض کرد و گفت نگران شدم ندیدمش صدای مردها از تو حیاط می اومد که داشتن گوشت و تقسیم میکردن و آتیش راه انداخته بودن مژگان نتونست جلوی ولع خودشو بگیره و اومد از لای پنجره نگاهی به بیرون کرد و اروم گفت عجب کبابی بخوریم امروز من که قبل اینم پرخوری و طمع به غذای مژگان و دیده بودم واکنشی نشون ندادم اما فائزه دختر عموم که اون موقع ۱۲ سالش بود خنده ای کرد و گفت زن عمو انقد کباب دوس داری که اینطوری چاق شدی مژگان نگاه با حرصی بهش کرد و رفت نشست.گوسفند و کباب کردن و همه خوردن اما من نتونستم بخورم همش قیافه گوسفند جلو چشمم بودمژگان سهم منو هم خورد رفتارش بقدری بد بود که زن عموهام چند سیخ دیگه هم بهش جیگر دادن... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5