سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... کلتی فارسی رو خیلی خوب صحبت می‌کرد ولی پدرش اهل فرانسه بود که خیاطی رو خیلی خوب بلد بود وکلتی هم ازاون یادگرفته بود.برای دربار و شاه ها لباس می دوخت...مینا خیلی خوب خیاطی رو یاد می‌گرفت ولی من استعداد خیلی زیادی در این کار نداشتم ولی سعی می کردم که حتماً یاد بگیرم.کلتی با اینکه  از ما پول زیادی گرفته بود تا بهمون آموزش بده،ولی بیشتر به عنوان دستیارش از من به خصوص استفاده می‌کرد مثلا هر وقت دوخت داشت دور دوخت ها رو میداد به من یا مثلاً به من می گفت دکمه بدوز زیب بدوز..هر وقت می گفتم پس من کی قراره خیاطی یاد بگیرم عصبی میشد..منم سعی می کردم چیزی نگم چون میترسیدم بیرونم کنه و از مینا عقب بمونم خلاصه شش ماه پیش کلتی رفتم سه ماه تابستان و سه ماهم از مدرسه ،ولی چون احساس کردم داره به درسم لطمه وارد میشه دیگه نرفتم.مینا ادامه داد راستش نمیشد با حسادت کاری رو که دوست نداری رو انجامش بدی و بری دنبالش.. حتماً باید علاقه داشته باشی به خیاطی و إلا  نمیشه با حسادت بری جلو.. خلاصه من درس می خوندم و درسم خیلی خوب بود برخلاف من مینا خیلی اهل درس خوندن نبود ولی تو خیاطی حسابی پیشرفت کرده بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5