#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_بیست_چهار
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مادرم گفت باشه من بچه ها رو نگه میدارم تو برو بپرس و بیا..رفتم از حاج آقایی که توی مسجد محله امون مسئول بود پرسیدم که از حشمت خبر داره یا نه؟؟اونم گفت تازگیها هیچکس از جبهه نیومده تا ازش بپرسم ولی اگر کسی اومد و خبری داشت من بهت میگم..ناامید برگشتم به سمت خونمون روزهام فقط با بزرگ کردن بچه هام می گذشت ..شش ماه شد و از حشمت خبری نشد از آقایی که تو مسجد بود سوال می کردم ولی اون می گفت که خبر نداره و کسانی که از جبهه اومدن میگن حشمت رو ندیدن..تو دلم آشوب بود با خودم میگفتم حتماً یا اسیر شده یا جانباز یا شهید که هیچ خبری ازش نیست..شش ماه شد ،یک سال و حشمت نه نامه داد و نه اومد دیگه باور کرده بودم که حشمت برنمیگرده شب و روز گریه میکردم ..باز از اون آقا می پرسیدم و او می گفت هیچ خبری ازش نداره و حدود شش ماه بیشتر هست که کسی حشمت رو توی جبهه ندیده تا اینکه یک سال و نیم بعد اون حاج آقا اومد جلوی در خونمون و منو صدا کرد ..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5