من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم همچنان تو فکر حرفهای زنه غرق بودم که با شنیدن صدای یه مرد سریع خودم رو جمع جور کردم..از صداش فهمیدم که بهادر پسره بالا خانومه،بهادردستش رو به چهارچوب در تکیه داد و بی‌مقدمه گفت؛ چیکار میکنی؟ محمد چش شده؟با لکنت گفتم؛ مریضه تب داره..نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ داشتم می‌اومدم خونه دیدم، زن عموت هراسون رفت خونه‌ی شما،از پسر عموت پرسیدم گفت؛ محمد حالش بد شده..انگاری یه سطل آب یخ ریختند رو سرم،شونه بالا دادم و به سختی بغضمو بلعیدم..باید خودم رو زودتر میرسوندم خونه..سریع چند تا نونی که تازه زده بودم به دیواره‌ی تنور رو در آوردم و بهادر که هنوز کنار در وایستاده بود و بهم زل زده بود رو با دست کنار زدم و رفتم تو حیاط و با صدای بلندی زینت دختر بالا خانوم رو صدا کردم و خمیر رو سپردم بهش و با عجله دویدم سمت خونه..زن‌عموم و چند تا از زنهای همسایه تو اتاق جمع شده بودند و آنا داشت گریه میکرد،هر کسی یه چیزی میگفت،آنا با عجله لگن بزرگی که پر از آب بود رو آورد و شروع کرد به پاشویه کردن محمد.محمد بیحال تو جاش دراز کشیده بود و ناله میکرد.ترسیده بودم و با دیدن حال خراب محمد اشکهام رو گونه‌هام سرازیر شد.عموم که تازه خبردار شده بود،سراسیمه وارد اتاق شد و به آنا اشاره‌ای کرد و آنا با عجله پاشد و لباس پوشید و همراه با عمو، راهیه بیمارستان شدند... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5